گنجور

 
عرفی

زبان ز نکته فرو ماند و راز من باقی است

بضاعت سخن آخر شد و سخن باقی است

گمان مبر که تو چون بگذری جهان بگذشت

هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است

کسی که محرم باد صبا ست می داند

که با وجود خزان بوی یاسمن باقی است

ز شکوه های جفایت دو کون پر شد، لیک

هنوز رنگ ادب بر رخ سخن باقی است

نماند قاعده ی مهر کوهکن به جهان

ولی عداوت پرویز و کوهکن باقی است

مگو که هیچ تعلق نماند عرفی را

تعلقی که نبودش به خویشتن باقی است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اهلی شیرازی

تو آفتابی و تا ذره یی ز من باقی است

مرا هوای تو ایشمع انجمن باقی است

چراغ وصل گر از مهر می کنی روشن

بیا بیا که هنوز آتشی ز من باقی است

بنای میکده طوفان عشق کند ولی

[...]

صائب تبریزی

شدم غبار و همان خارخار من باقی است

توجه چمن آرا به این چمن باقی است

هزار جامه بدل کرد روزگار و هنوز

حدیث دیده یعقوب و پیرهن باقی است

به رنگ و بوی جهان دل منه، تماشا کن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه