گنجور

 
حکیم نزاری

ای باد صبا رَو ز سپاهان به قهستان

بگذر چو به قاین رسی از طرف گل¬ستان

یاران مرا در چمن باغ طلب کن

از جام صبوحی شده مستان و چه مستان

مستان که به یک جام دو عالم بفروشند

وآن گه نخرند از فلکِ شعبده دستان

در پای گل ایشان همه هم زانوی عشرت

من در غم ایشان چو عنادل همه دستان

روزی که درین واقعه بر من به شب آید

بر دیده من روز نباشد که شب است آن

خاک همه آفاق جهان بر سر من باد

گر دارم ازین غم سرِ باغ و دلِ بستان

ایشان همه دستان زده بر نغمه بربط

من برسر از اندوهِ جدایی زده دستان

هیهات که چون می گذرانم شبِ اندوه

خوش خفته و آسوده چه داند به شبِ¬ستان

رویی دگرم نیست به هر حال نزاری

هم دستِ مدد خواستن از دامن هستان