گنجور

 
حکیم نزاری

بیا جانا جهان بر من بمفروش

بیا تا یک دمت گیرم در آغوش

گهت لبها گزم گاهی زنخدان

گهت بازو گزم گاهی بنا گوش

چو می دانی که مست از جام عشقم

اگر شوری کنم بر من فراپوش

لبت تا چاشنی کردم به بوسی

نشد آن لذتم هرگز فراموش

چو پایم بستی از دستم بدادی

شدم بیمار در تیمار من کوش

همین تا چشم برکردم به رویت

ز تاب مهر خونم می زند جوش

ز می مست‌اند هشیاران دیگر

من از چشمان مخمور تو مدهوش

صبوری می کن و می ساز با غم

ملامت می کش و می باش خاموش

نزاری چون درافتادی به زاری

چه شاید کرد با تقدیر مخروش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

بود زودا، که آیی نیک خاموش

چو مرغابی زنی در آب پاغوش

سنایی

چه رسم‌ست آن نهادن زلف بر دوش

نمودن روز را در زیر شب‌پوش

گه از بادام کردن جعبهٔ نیش

گه از یاقوت کردن چشمهٔ نوش

برآوردن برای فتنهٔ خلق

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
ادیب صابر

خداوندا زدوران زمانه

دلم از غصه چون دیگ است در جوش

همی سوزد جهان هر ساعتم دل

همی مالد فلک هر لحظه ام گوش

دراین فکرت چگونه خوش بود دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه