گنجور

 
حکیم نزاری

ای دل سودازده عاشق تنها مباش

با خود اگر می‌روی همره سودا مباش

همره سودا و تو شرط عظیم است نی

پس تو حجاب خودی پس تو در اصلا مباش

مقصد باقی طلب راه رو و دم مزن

هیچ توقّف مکن منتظر ما مباش

کاهلی و غافلی هر دو حجاب ره‌اند

کار خود امروز کن سخرهٔ فردا مباش

آفت راه تو چیست رای و قیاس محال

باز بگویم که چه پس‌روِ آرا مباش

غایت اشفاق بین زین همه تنبیه چیست

مرهم دل‌خسته باش صخرهٔ صمّا مباش

خوش‌منش و تازه رو باش چو لفظ ملیح

پر گره و صلب و زَفت هم چو معمّا مباش

منت هر ناسزا بیش تحمّل مکن

طالب لؤلؤ نیی تابع لالا مباش

دامن ملاح گیر تا به درآیی ز موج

باش چو کشتی حمول طیره چو دریا مباش

سدره رها کرده‌ای آمده‌ای در مغاک

بر در دون همّتان بیش به عمدا مباش

منکر اهل یقین معترض کفر و دین

بوده نیی بیش ازین نه نه حقا مباش

چیست نزاری چنین راز برون می‌دهی

نقد تو داری خموش بیهده گویا مباش