گنجور

 
حکیم نزاری

هیچ یاری بود که برگردی

بعدِ چندین که دوستی کردی

از تو گو روزگار برخور ، ما

برنخوردیم و خونِ ما خوردی

دلِ خلقی بسوختی آخِر

تا کی ای شوخ نا جوان مردی

تو بدین جفتِ چشم و ابروی طاق

رستخیز از جهان برآوردی

دردِ بی چارگانِ سوخته دل

چه شناسی که فارغ از دردی

خونِ دل می دهی نزاری را

کش به خونِ جگر بپروردی

 
 
 
حمیدالدین بلخی

در دلم گرم و، بر لبم سردی

گه همه عطر و، گه همه گردی

خاقانی

نیست در موکب جهان مردی

نیست بر گلبن فلک وردی

پدر مکرمت ز مادر دهر

فرد مانده است، بی‌نوا فردی

رصد روز و شب چه می‌باید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه