گنجور

 
حکیم نزاری

گر هیچ صبا به ما گذر کردی

وز دوست به ما پیامی‌ آوردی

جان و دل اگر چه بی دل و جانم

بستاندی و به دوست بسپردی

تا بندگیی برد ز من جایی

کو یاری و هم‌دمی و هم‌دردی

با من چه فتاد مدّعی را کاشک

هر کس غم کار خویشتن خوردی

ای قوم حُذر کنید از این طوفان

ترسم که به دامنی رسد گردی

گر قدر فنای عشق دانستی

افسرده به ناز جان نپروردی

بگریز نزاریا از آن میدان

کت نیست مجال هیچ ناوردی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
انوری

ای دوست به کام دشمنم کردی

بردی دل و زان پسم جگر خوردی

چون دست ز عشق بر سر آوردم

از دست شدی و سر برآوردی

آن دوستیی چنان بدان گرمی

[...]

سعدی

دیدی که وفا به جا نیاوردی

رفتی و خلاف دوستی کردی

بیچارگیم به چیز نگرفتی

درماندگیم به هیچ نشمردی

من با همه جوری از تو خشنودم

[...]

بلند اقبال

ای دوست که ترک دوستان کردی

تاچندبه کام دشمنان گردی

ازما ز چه بی گنه برنجیدی

آخر ز چه بی سبب بیازردی

هرگز لطفی به ما نفرمودی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه