گنجور

 
حکیم نزاری

مسلمانان دگرباره به کوی افتادم از خانه

ندانم تا چه بودستم که نه خویشم نه بیگانه

نه چون زهّاد در زهدم نه چون عبّاد در طاعت

نه چون فسّاق در فسقم نه چون رندان به می‌خانه

نه با کیشم نه بی‌کیشم نه با خویشم نه بی‌خویشم

نه سلطانم نه درویشم نه فرهنگم نه فرزانه

نه باهوشم نه بی‌هوشم نه گویایم نه خاموشم

نه هُش‌یارم نه مدهوشم نه با عقلم نه دیوانه

نه غمگینم نه دل‌شادم نه مملوکم نه آزادم

ز دست خود به فریادم نه آبادم نه ویرانه

مرا چون نیست مأوایی نه در کوه و نه در صحرا

مرا چه مکّه چه بطحا چه ترکستان چه فرغانه

نه شرقی‌ام نه غربی‌ام نه علوی‌ام نه سفلی‌ام

نه در دوزخ مرا کاخی نه در فردوس کاشانه

نه از خاکم نه از بادم نه از آبم نه از آتش

نه صیدم من نه صیّادم نه دامم نیز و نه دانه

نه عرشی‌ام نه فرشی‌ام نه جنّی‌ام نه انسی‌ام

ندانم تا چه مرغی‌ام که نه شمعم نه پروانه

نه اندر هستیِ هستم نه هستی هست در دستم

نه تن هستم نه دل هستم نه جان هستم نه جانانه

نه تازی‌ام نه رازی‌ام نه حربی‌ام نه غازی‌ام

نه حدّی‌ام نه تازی‌ام نه نامردم نه مردانه

نه بر کارم نه بی‌کارم نه با یارم نه بی‌یارم

مسلمانان نمی‌یارم بگفتن چیست افسانه

الا ای پیر فرزانه قدم در نه به می‌خانه

وزان خمبِ ملوکانه به من ده پُر دو پیمانه

که رفت از حد شکایت‌ها درازست این حکایت‌ها

نی ام مردِ روایت‌ها من و دُردی و دُردانه

نزاری گر تو زیشانی برستی از پریشانی

که باشد مردِ پیشانه هم ایشانند پیشانه

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کسایی

چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه

زیانشان مور را باشد دو درشان هست یک خانه

اگر ابروش چین آرد ، سزد گر روی من بیند

که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه

چو پیمانه تن مردم همیشه عمر پیماید

[...]

مولانا

زهی بزم خداوندی زهی می‌های شاهانه

زهی یغما که می‌آرد شه قفجاق ترکانه

دلم آهن همی‌خاید از آن لعلین لبی که او

کنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه

هر آن جانی که شد مجنون به عشق حالت بی‌چون

[...]

سعدی

شبی در خرقه رندآسا، گذر کردم به میخانه

ز عشرت می‌پرستان را، منور بود کاشانه

ز خلوتگاه ربانی، وثاقی در سرای دل

که تا قصر دماغ ایمن بود ز آواز بیگانه

چو ساقی در شراب آمد، به نوشانوش در مجلس

[...]

حکیم نزاری

گران‌جانی مکن یارا مشو در خوابِ مستانه

چو بانگِ صبح بشنیدی سبک برخیز مردانه

به مسمار ارادت خویشتن چون حلقه بربندی

اگر روزی دهندت ره درون بارِ می‌خانه

تو گردانی که در تفریق مجموعیم پس دانی

[...]

امیرخسرو دهلوی

به گردت باد سردی هر دم از عشاق دیوانه

پریشانی زلفت را فراهم کی کند شانه؟

بلای جان شدی و من هم اول روز دانستم

که روزی بهر ما فتنه شود آن شکل ترکانه

مرا خود شورشی بوده ست، عشقت یار شد با آن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه