گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

چو از دور خواند تورا پادشاه

بنزدیک خویشت دهد جایگاه

اگر چند جای نشست تو نیست

ولی در مکاس تکلّف مَایست

چو فرمود حالی بباید نشست

دل و هوش در گفته ی شاه بست

که آن از پی حرمت و جاه تست

دگر از پی رُتبت و راه تست

تو را از برای مهمّات خویش

طلب کرد، بنشاند یک لحظه پیش

فرود آی و نیکو سخن گوش کن

دل و دیده و جان و تن هوش کن

چو پردخته گشت از سخن پادشاه

سبک خیز و باز آی با جایگاه

گر افتد به رسم جهان ماتمی

که واقع شود پادشا را غمی

نباید ورا تعزیت پیش بزد

که کار بزرگان نگیرند خرد

به خرسندیش رهنمویی مکن

ملک را دلالت به دونی مکن

ملک را چنان درنیابد آلم

که یابد احاطت بر و دستِ غم

ولیکن سخن های پاکیزه گوی

ز ایّام سرسبزی شاه گوی

وزان پس نباید از آن یاد کرد

که ایّام بیداد اگر داد کرد

وگر شاه پیدا کند با تو راز

غم دل نهد در میان با تو باز

روا باشد ار‌ باز جویی دلش

که اندک تسلّی شود حاصلش

به شیرین زفانی حدیثی سگال

که سود آورد عقل بر وقت و حال

و گر پادشا را رسد نکبتی

که در انحطاط افتد از رتبتی

و گر دشمنی بر سر آید فراز

کند دست ناگه به مُلکش دراز

و گر بر ضمیرش رود فکرتی

کز انواع حادث شود فترتی

به خدمت در افزای و شفقت نمای

دلش را به دست آر و منشین ز پای

ز درگاه غایب مشو یک زمان

مهمّات دریاب و مُهمَل ممان

تکاسل مکن تا نباید شنید

که چون نکبتی دید دم در کشید

به همت بر افلاک و انجم خرام

که معکوس سر زیر باشد مدام

هر آن آرزو و هوا و هوس

که خواهی و داری بدان دسترس

به یک یک مرادت نکو کن نگاه

که هست اندر آن طاعت پادشاه

ببین تا پسند رضای وی است

بدان سمت رو کاقتضای وی است

چو دیدی موافق یکی با دگر

در آن آرزو سعی کن کارگر

وگر ناموافق نماید گریز

چو بینی ز نامتّفق رستخیز

برون کن ز سر آن هوا و هوس

وفاق از مخالف ندیدست کس

از آن نقش لوحِ ضمیرت بشوی

مشو پس رو نفس بیهوده گوی

هر آن راحت و لذّتی کان تر است

چو با پادشا نیست رنج و عناست

ز عُمر ای نزاری بر آنگه خوری

که بر نعمت شاه شکر آوری

چو شد خشمگین بر کسی پادشاه

به غفلت مکن جانب او نگاه

گرت خویش و خون است و پیوند و دوست

ترا شیوه شاه بودن نکوست

و گر از کسی گشت خشنود باز

که دشمن بُوَد با تو، کینه مساز

چو او خشم گیرد تو هم خشم گیر

چو او درپذیرد تو هم درپذیر

مپرس آنک جرم گنهکار چیست

و گر خدمت، آنِ وفادار چیست

یکی مستحقّ عتاب و عناست

دگر یک سزاوار فضل و عطاست

که شرط خدم با خداوندگار

چنین است و رسمی است مردانه‌ وار

که با دشمن و دوست در جنگ و شور

بُوَد دشمن و دوست تا نفخ صور