گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نظامی

رایض من چون ادب آغاز کرد

از گره نُه فلکم باز کرد

گرچه گره در گرهش بود جای

برنگرفت از سر این رشته پای

تا سر این رشته به جایی رسید

کان گره از رشته بخواهد برید

خواجه مع‌القصه که در بند ماست

گرچه خدا نیست، خداوند ماست

شحنهٔ راهِ دو جهانِ منست

گرنه چرا در غم جان منست؟

گرچه بسی ساز ندارد ز من

شفقت خود باز ندارد ز من

گشت چو من بی‌ادبی را غلام

آن ادب‌آموز مرا کرد رام

از چو منی سر به هزیمت نبرد

صحبت خاکی به غنیمت شمرد

روزی از این مصر زلیخا‌پناه

یوسفیی کرد و برون شد ز چاه

چشم شب از خواب چو بردوختند

چشم ِ چراغِ سحر افروختند

صبحْ چراغی سحرافروز شد

کُحلی شب‌، قرمزی روز شد

خواجه گریبانِ چراغی گرفت

دست من و دامن باغی گرفت

دامنم از خارِ غم آسوده کرد

تا به گریبان به گُل آموده کرد

من چو لب لاله شده خنده‌ناک

جامه به صد جای چو گل کرده چاک

لالهْ دلِ خویش به جانم سپرد

گُلْ کمرِ خود به میانم سپرد

گَه چو می آلوده‌به‌خون آمدم

گَه چو گل از پرده برون آمدم

گل به گل و شاخ به شاخ از شتاب

می‌شدم ایدون که شود نشو آب

تا علم عشق به جایی رسید

کز طرفی بوی وفایی رسید

نکته بادی به زبان فصیح

زنده‌دلم کرد چو بادِ مسیح

زیر زمین ریخت عماریم را

تک به صبا داد سواریم را

گفت فرود آی و ز خود دم مزن

ورنه فرود آرمت از خویشتن

من که بر آن آب چو کشتی شدم

ساکن از آن باد بهشتی شدم

آب روان بود فرود آمدم

تشنه‌زبان بر لبِ رود آمدم

چشمه‌ای افروخته‌تر از آفتاب

خضر به خضریش ندیده به خواب

خوابگهی بود سمن‌زارِ او

خواب‌کنان نرگسِ بیدار او

دایرهٔ خطِ سپهرش مقام

غالیهٔ بوی بهشتش غلام

گل ز گریبان سمن کرده جای

خارکشان دامن گل زیر پای

آهو و روباه در آن مرغزار

نافه به گل داده و نیفه به خار

طوطی از آن گل که شکرخنده بود

بر سر سبزیش پر افکنده بود

تازه گیا طوطی شکر بدست

آهوکان از شکرش شیر‌مست

جلوه‌گر از حجله گلها شمال

گل شکر از شاخ گیاها غزال

خیری منشور مرکب شده

مروحه عنبر اشهب شده

سرمه بیننده چو نرگس نماش

سوسن افعی چو زمرد گیاش

قافله‌زن یاسمن و گل به هم

قافیه‌گو قمری و بلبل به هم

سوسن یک‌روزه‌ی عیسی‌زبان

داده به صبح از کف موسی نشان

فاخته فریادکنان صبحگاه

فاخته‌گون کرده فلک را به آه

باد نویسنده به دست امید

قصه گل بر ورق مشک بید

گه به سلام ِ چمن آمد بهار

گه به سپاس آمده گل پیش خار

تُرکِ سمن خیمه به صحرا زده

ماهچه خیمه به ثریا زده

لاله به آتشگه راز آمده

چون مغ هندو به نماز آمده

هندوک لاله و ترک سمن

سهل عرب بود و سهیل یمن

زورق باغ از علم سرخ و زرد

پنجره‌ها ساخته از لاجورد

آب ز نرمی شده قاقم نمای

طرفه بُوَد قاقم سنجاب‌سای

شاخ ز نور فلک انگیخته

در قدم سایه درم ریخته

سایه سخن‌گو به لب آفتاب

زنده شده ریگ ز تسبیح آب

نسترن از بوسه‌ی سنبل به زخم

از مژه‌ی غنچه لبِ گُل به زخم

ترکش خیری تهی از تیر خار

گاه سپر خواسته گه زینهار

سِحر زده بید‌، به لرزه تنش

مجمر لاله شده دود افکنش

خواست پریدن چمن از چابکی

خواست چکیدن سمن از نازکی

نی به شکر‌خنده برون آمده

زرده‌ی گل‌نعل به خون آمده

آن گُل خود رای که خودروی بود

از نفس باد سخن‌گوی بود

سبز‌تر از برگ ِ ترنج آسمان

آمده نارنج به دست آن زمان

چون فلک آنجا علم آراسته

سبزه به کِشتی‌ش بدر خواسته

هر گره از رشته آن سبز خوان

جان زمین بود و دل آسمان

اختر سرسبز مگر بامداد

گفت زمین را که سرت سبز باد

یا فلک آنجا گذر آورده‌بود

سبزه به بیجاده گرو کرده‌بود

چشمه دَرَفشنده‌تر از چشم حور

تا برد از چشمه خورشید نور

سبزه بر آن چشمه وضو ساخته

شکر وضو کرده و پرداخته

مرغ ز گل بوی سلیمان شنید

ناله داودی از آن برکشید

چنگل دراج به خون تذرو

سلسله آویخته در پای سرو

محضر منشور‌نویسان باغ

فتوی بلبل شده بر خون زاغ

بوم کز آن بوم شده پیکر‌ش 

سرّ دلش گشته قضای سرش

باد یمانی به سهیل نسیم

ساخته کیمخت زمین را ادیم

لاله ز تعجیل که بشتافته

از تپشِ دل خَفَقان یافته

سایهٔ شمشاد‌ِ شمایل‌پرست

سوی دلِ لاله فرو برده دست

ناخن سیمین سمن صبح فام

برده ز شب ناخنهٔ شب تمام

صبح که شد یوسف زرین رسن

چاه‌کَنان در زنخ یاسمن

زرد قصب خاک به رسم جهود

کآب چو موسی ید بیضا نمود

خاک به آن آب دوا ساخته

هرچه فرو برده برانداخته

نور سحر یافته میدان فراخ

سایه روی را به صبا داده شاخ

سایه گَزیده لب خورشید را

شانه زده باد سر بید را

سایه و نور از علم شاخسار

رقص‌کنان بر طرف جویبار

عود شد آن خار که مقصود بود

آتش گل مجمر آن عود بود

گردن گل منبر بلبل شده

زلف بنفشه کمر گل شده

مرغ ز داود خوش‌آوازتر

گل ز نظامی شکر اندازتر