گنجور

 
نظامی

دگر ره گفت کای دریای دُربار

چو دُر صافی و چون دریا عجب‌کار

عجب دارم ز یارانی که خفتند

که خواب دیده را با کس نگفتند

همه گفتند چون ما در زمین آی

نگوید کس چنین رفتم چنین آی

جوابش داد دانای نهانی

که نقد این جهانست آن جهانی

نگنجد آن ترنم اندرین ساز

مخالف باشد ار برداری آواز

نفس در آتش آری دم بگیرد

و گر آتش در آب آری بمیرد