گنجور

 
نظامی

مَلِک بارِ دگر گفت از دل‌افروز

به گفتن گفتن از ما می‌رود روز

مکن با من حساب خوب‌رویی

که صد ره خوب‌تر زانی که گویی

فروغ چشمی ای دوری ز تو دور

چراغ صبحی ای نور علی نور

به دریا مانی از گوهر‌فشانی

ولی آبِ تو آب زندگانی

تو در آیینه دیدی صورت خویش

به چشم من دُری، صد بار از آن بیش

تو را گر بر زبان گویم دل‌آرام

دهانم پُر شکر گردد بِدین نام

گرت خورشید خوانم نیز هستی

که مه را بر فلک رونق شکستی

دلِ شکر در آن تاریخ شد تنگ

که یاقوت تو بیرون آمد از سنگ

سهی سرو آن زمان شد در چمن سست

که سیمین‌نار تو بر نارون رست

رطب و استخوان آن شب شکستند

که خرمای لبت را نخل بستند

اِرم را سکهٔ رویت کلید است

وصالت چون ارم زان ناپدید است

قمر در نیکَوی دل‌دادهٔ تو است

شکر مولای مولا‌زادهٔ تو است

گلت چون با شکر هم‌خواب گردد

طبرزد را دهان پر آب گردد

به هر مجلس که شهدت خوان درآرد

به صورت‌های مومین جان درآرد

صدف چون بر گشاید کام را کام

کند دُر وام از آن دندان دُرفام

گر از یک موی خود نیمی فروشی

بخرم گر به اقلیمی فروشی

بدین خوبی که رویت رشک ما هست

مبین در خود که خودبینی گناه است

مبادا چشم کس بر خوبی خویش

که زخم چشم، خوبی را کند ریش

مریز آخر چو بر من پادشاهی

بدین سان خون من در بی‌گناهی

اگر شاهی، نشان گوهرت کو؟

و گر شیرینی، آخر شکرت کو؟

رها کن جنگ و راه صلح بگشای

نفاق‌آمیز عذری چند بنمای

نه بد گفتم نه بدگویی است کارم

و گر گفتم یکی را صد هزارم

اگر چه رسم خوبان تند خویی است

نکویی نیز هم رسم نکویی است

خداوندان اگر تندی نمایند

به رحمت نیز هم لختی گرایند

مکن بی‌داد با یار قدیمی

که گر تندی نگارا هم رحیمی

چو باد از آتشم تا کی گریزی؟

نه من خاک توام؟ آبم چه ریزی؟

ز تو با آن که استحقاق دارم

سر از طوق نوازش طاق دارم

همه دانندگان را هست معلوم

که باشد مستحق پیوسته محروم

مرا تا دل بود، دل‌بر تو باشی

ز جان بگذر، که جان‌پرور تو باشی

گر از بند تو خود جویم جدایی

ز بند دل کجا یابم رهایی؟

بس این اسب جفا بر من دواندن!

گَهم در خاک و گَه در خون نشاندن

به شیرینی صلا در شهر دادن

به تلخی پاسخی چون زهر دادن

مرا سهل است کاین بار آزمودم

مبارک باد بسیار آزمودم

بسا رخنه، که اصل محکمی‌هاست

بسا اندُه، که در وی خرمی‌هاست

جفا کردن نه بس فرخنده فالی است

مکن کاِمشب شبی، آخر نه سالی است

دلم خوش کن که غم‌خوار آمدستم

تو را خواهم، بدین کار آمدستم

چو شمع از پای ننشینم بدین کار

که چون من هست شیرین‌جوی بسیار

همانا شمع از آن با آبِ دیده است

که او نیز از لبِ شیرین بریده است

گره بر دل چرا دارد نیِ قند؟

مگر کاو نیز شیرین راست دربند؟

چرا نخلِ رطب بر دل خورد خار؟

مگر کاو هم به شیرین شد گرفتار؟

همی‌دون شیر اگر شیرین نبودی

به طفلی خلق را تسکین نبودی

به شیرینی روند این یک دو مسکین

تو شیرینی و ایشان نیز شیرین