گنجور

 
نظامی

نظامی هان و هان تا زنده باشی

چنان خواهم چنان که‌افکنده باشی

نبینی دُر که دریاپرور آمد

از افتادن چگونه بر سر آمد‌؟

چو دانه گر بیفتی بر سر آیی

چو خوشه سر مکش کز پا درایی

مدارا کن که خوی چرخ تند است

به همّت رو که پای عمر کند است

هوا مسموم شد با گرد می‌ساز

دوا معدوم شد با درد می‌ساز

طبیب روزگار افسون‌فروش است

چو زراقان ازان ده‌رنگ‌پوش است

گهی نیشی زند کاین نوش اعضا‌ست

گه آرد ترشی‌یی کاین دفع‌ِ صفرا‌ست

علاج‌الرأس او انجیدن گوش

دم‌الاخوین او خون سیاوش

بدین مرهم جراحت بست نتوان

بدین دارو ز علت رست نتوان

چو طفل انگشت خود میمز در این مهد

ز خون خویش کن هم شیر و هم شهد

بگیر آیین خرسندی ز انجیر

که هم طفل‌ست و هم پستان و هم شیر

بر این رقعه که شطرنج زیان است

کمینه بازی‌اش بین‌الرخان است

دریغ آن شد که در نقش خطرناک

مقابل می‌شود رخ با رخ خاک

درین خیمه چه گردی بند بر پای‌؟

گلو را زین طنابی چند بگشای

برون کش پای ازین پاچیلهٔ تنگ

که کفش تنگ دارد پای را لنگ

قدم درنه که چون رفتی رسیدی

همان پندار کاین ده را ندیدی

اگر عیشی است صد تیمار با اوست

و گر برگ گلی صد خار با اوست

به تلخی و به ترشی شد جوانی

به صفرا و به سودا زندگانی

به وقت زندگی رنجور حالیم

که با گرگان وحشی در جوالیم

به وقت مرگ با صد داغ حرمان

ز گرگان رفت باید سوی کرمان

ز گرگان تا به کرمان راه کم نیست

ز ما تا مرگ مویی نیز هم نیست

سری داریم و آن سر هم شکسته

به حسرت بر سر زانو نشسته

سری کاو هیبت جلاد بیند

صواب آن شد که بر زانو نشیند

ولایت بین که ما را کوچگاه‌ست

ولایت نیست این زندان و چاه‌ست

ز گرمایی چو آتش تاب گیریم

جگر در تری برفاب گیریم

چو مویی برف ریزد پر بریزیم

همه در موی دام و دد گریزیم

بدین پا تا کجا شاید رسیدن

بدین پر تا کجا شاید پریدن

ستم‌کار‌ی کنیم آنگه به هر کار

زهی مشتی ضعیفان ستمکار

کسی کاو بر پر موری ستم کرد

هم از ماری قفای آن ستم خورد

به چشم خویش دیدم در گذرگاه

که زد بر جان موری مرغکی راه

هنوز از صید منقار‌ش نپرداخت

که مرغی دیگر آمد کار او ساخت

چو بد کردی مباش ایمن ز آفات

که واجب شد طبیعت را مکافات

سپهر آیینه عدل‌ست و شاید

که هرچ آن از تو بیند وا نماید

منادی شد جهان را هر که بد کرد

نه با جان‌ِ کسی‌، با جان خود کرد

مگر نشنیدی از فراش این راه

که هر کاو چاه کند افتاد در چاه

سرای آفرینش سرسری نیست

زمین و آسمان بی‌داوری نیست

هران سنگی که دریایی و کانی‌ست

در او دری و یاقوتی نهانی‌ست

چو عیسی هر که دارد توتیایی

ز هر بیخی کند دارو‌گیایی

چو ما را چشم عبرت‌بین تباه است

کجا دانیم که‌این گل یا گیاه است‌؟

گرفتم خود که عطار‌ِ وجودی

تو نیز آخر بسوزی‌، گرچه عودی

و گر خود علم جالینوس دانی

چو مرگ آمد به جالینوس مانی

چو عاجز‌وار باید عاقبت مرد

چه افلاطون یونانی چه آن کرد

همان به کاین نصیحت یاد گیریم

که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم

ز محنت رست هر کاو چشم دربست

بدین تدبیر طوطی از قفس رست

اگر با این کهن‌گرگ‌ِ خشن‌پوست

به صد سوگند چون یوسف شوی دوست

لبادت را چنان بر گاو بندد

که چشمی گرید و چشمیت خندد

چه پنداری کز اینسان هفت‌خوانی

بود موقوف خونی و استخوانی

بدین قاروره تا چند آب ریزی‌؟

بدین غربال تا کی خاک بیزی‌؟

نخواهد مانَد آخر جاودانه

درین نُه مطبخ این یک چارخانه

چو وقت آید که وقت آید به آخِر

نهانی‌ها کنند از پرده ظاهر

نه‌بینی گرد ازین دوران که بینی

جز آن قالب که در قلبش نشینی

ازینجا توشه بَر‌، کانجا علف نیست

دُر اینجا جو‌، که آنجا جز صدف نیست

درین مشکین صدف‌های نهانی

بسا درها که بینی ارمغانی

نو آیین پرده‌ای بینی دلاویز

نوای او نوازش‌های نو‌خیز

کهن‌کار‌ان سخن پاکیزه گفتند

سخن بگذار‌، مروارید سفتند

سخن‌های کهن زالی مطراست

و گر زال زر است انگار عنقا‌ست

درنگ روزگار و گونهٔ گَرد

کند رخسار مروارید را زرد

نگویم زر پیشین نو نیرزد

چو دقیانوس گفتی جو نیرزد

گذشت از پانصد و هفتاد شش سال

نزد بر خط خوبان کس چنین خال

چو دانستم که دارد هر دیاری

ز مهر من عروسی در کناری

طلسم خویش را از هم گسستم

به‌هر بیتی نشانی باز بستم

بدان تا هر‌که دارد دیدنم دوست

ببیند مغز جانم را در این پوست

اگر من جان محجوبم‌، تن اینست

و گر یوسف شدم‌، پیراهن اینست

عروسی را که فرش گل نپوشد

اگر پوشد ز چشم از دل نپوشد

همه پوشیده‌ای با ماست ظاهر

چو گفتی خضر خضر آنجاست حاضر

نظامی نیز کاین منظومه خوانی

حضورش در سخن یابی عیانی

نهان کی باشد از تو جلوه‌سازی

که در هر بیت گوید با تو رازی

پس از صد سال اگر گویی کجا او

ز هر بیتی ندا خیزد ‌که‌ ‌«ها او‌»

چو کرم قز شدم از کردهٔ خویش

بریشم بخشم ار برگی کنم ریش

حرامم باد اگر آبی خورم خام

حلالی بر نیارم پخته از کام

نخسبم شب که گنجی بر نسنجم

دری بی‌قفل دارد کان‌ِ گنجم

زمین اصلی‌ام در بردن رنج

که از یک جو پدید آرم بسی گنج

ز دانه گر خورم مشتی به آغاز

دهم وقت درودن خرمنی باز

بران خاکی هزاران آفرین بیش

که مشتی جو خورد گنجی کند پیش

کسی کاو بر نظامی می‌برد رشک

نفس بی‌آه بیند دیده بی‌اشک

بیا گو شب ببین کان کندنم را

نه کان کندن ببین جان کندنم را

به‌هر دُر که‌ز دهن خواهم برآورد

زنم پهلو به پهلو چند ناورد

به صد گرمی بسوزانم دماغی

به دست آرم به شب‌ها شب‌چراغی

فرستم تا ترازو‌دار‌ِ شاهان

جوی چندم فرستد عذرخواهان

خدایا حرف‌گیر‌ان در کمینند

حصاری ده که حرفم را نبینند

سخن بی‌حرف نیک و بد نباشد

همه کس نیک خواهد خود نباشد

ولی آن کز معانی با‌نصیب است

بداند کاین سخن طرزی غریب است

اگر شیری‌، غریبان را میفکن

غریبان را سگان باشند دشمن

بسا منکِر که آمد تیغ در مشت

مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت

بسا گویا که با من گشت خاموش

درازیش از زبان آمد سوی گوش

چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست

خری با چارپا آمد فرا‌دست

چه باک از طعنهٔ خاکی و آبی‌؟

چو دارم دِرع زرین آفتابی

گر از من کوکبی شمعی برافروخت

کس از من آفتابی در نیاموخت

که گر در راه خود یک‌ ذره دیدم

به صد دستش علم بالا کشیدم

و گر سنگی دهن در کاس من زد

دُری شد چون که در الماس من زد

تحمل بین که بینم هندوی خویش

چو ترکانش جنیبت می‌کشم پیش

گه آن بی‌پرده را موزون کنم ساز

گه این گنجشک را گویم زهی باز‌!

ز هر زاغی به جز چشمی نجویم

به هر زیفی جز احسنتی نگویم

به گوشی جام تلخی‌ها کنم نوش

به دیگر گوش دارم حلقه در گوش

نگهدارم به چندین اوستادی

چراغی را درین طوفان بادی

ز هر کشور که برخیزد چراغی

دهندش روغنی از هر ایاغی

ور اینجا عنبرین‌شمعی دهد نور

ز باد سردش افشانند کافور

به شکّر زهر می‌باید چشیدن

پس‌ِ هر نکته دشنامی شنیدن

من از دامن چو دریا ریخته دُر

گریبانم ز سنگ طعنه‌ها پر

کلوخ انداخته چون خشت در آب

کلوخ اندازیی ناکرده دریاب‌!

دهان خلق شیرین از زبانم

چو زهر قاتل از تلخی دهانم

چو گاوی در خراس افکنده پویان

همه ره دانه‌ریز و دانه‌جویان

چو برقی کاو نماید خنده خوش

غریق آب و می‌سوزد در آتش

نه گنجی ای دل از ماران چه نالی‌؟

که از ماران نباشد گنج خالی

چو طاوس بهشت آید پدیدار

به‌جای حلقه دربانی کند مار

بدین طاووس ماران مهره باشند

که طاوسان و ماران خواجه‌تاشند

نگار‌ی اکدش‌ست این نقش‌ِ دمساز

پدر هندو و مادر ترک طناز

مسی پوشیده زیر کیمیایی

غلط گفتم که گنجی و اژدهایی

دری در ژرف دریایی نهاده

چراغی بر چلیپایی نهاده

تو دُر بردار و دریا را رها کن

چراغ از قبلهٔ ترسا جدا کن

مبین کاتشگهی را رهنمون است

عبارت بین که طلق‌اندود خون است

عروسی بکر بین با تخت و با تاج

سر و بن بسته در توحید و معراج