گنجور

 
نظامی

دلا از روشنی شمعی برافروز

ز شمع آتش پرستیدن بیاموز

بیارا خاطر ار آتش‌پرستی

از آتش‌خانه خاطر نشستی

منِ خاکی کزین محراب هیچم

چنو صد را به حکمت گوش پیچم

بسی دارم سخن کان دل پذیرد

چه‌گویم چون کسم دامن نگیرد‌‌؟!

منم دانسته در پرگار عالم

به تصریف و به نحو اسرار عالم

همه زیچ فلک جدول به جدول

به اسطرلاب حکمت کرده‌ام حل

که پرسید از من اسرار فلک را ؟

که معلومش نکردم یک به یک را

ز سر تا پای این دیرینه گلشن

کنم گر گوش داری بر تو روشن

از آن نقطه که خطش مختلف بود

نخستین جنبشی کامد الف بود

بدان خط چون دگر خط بست پرگار

بسیطی زان دوی آمد پدیدار

سه خط چون کرد بر مرکز محیطی

به جسم آماده شد شکل بسیطی

خط است آنگه بسیط آنگاه اجسام

که ابعاد ثلاثش کرده‌ اندام

توان دانست عالم را به غایت

بدین ترتیب از اول تا نهایت

چو بر عقل این نمونه گشت ظاهر

به یک تک می‌دود ز اول به آخر

خدا‌ی‌ست آنکه حد ظاهر ندارد

وجودش اول و آخر ندارد

خدا‌بین شو که پیش اهل بینش

تنُک باشد حجاب آفرینش

بدان خود را که از راه معانی

خدا را دانی ار خود را بدانی

بدین نزدیکی‌ات آیینه در پیش

فلک چه بود بدان دوری میندیش

تو آن نوری که چرخت تشت ِ شمع‌ست

نمودار دو عالم در تو جمع‌ست

نظامی بیش از این راز نهانی

مگو تا از حکایت وا نمانی