گنجور

 
نظامی

مرا چون هاتف دل دید دم‌ساز

بر آورد از رواق همّت آواز

که بشتاب ای نظامی زود، دیرست

فلک بد‌عهد و عالم زود‌سیر است

بهاری نو برآر از چشمهٔ نوش

سخن را دست‌بافی تازه در‌پوش

در این منزل به همّت ساز بردار

درین پرده به‌وقتْ آواز بردار

کمین سازند اگر بی‌وقت رانی

سر اندازند اگر بی‌وقت خوانی

زبان بگشای چون گل روزکی چند

کز این کردند سوسن را زبان‌بند

سخن پولاد کن چون سکهٔ زر

بدین سکه درم را سکه می‌بر

نخست آهنگری با تیغ بنمای

پس آن گه صیقلی را کار فرمای

سخن کان از سر اندیشه ناید

نوشتن را و گفتن را نشاید

سخن را سهل باشد نظم دادن

بباید لیک بر نظم ایستادن

سخن بسیار داری اندکی کن

یکی را صد مکن صد را یکی کن

چو آب از اعتدال افزون نهد گام

ز سیرابی به غرق آرد سرانجام

چو خون در تن عادت بیش گردد

سزای گوش‌مال نیش گردد

سخن کم گوی تا بر کار گیرند

که در بسیار بد بسیار گیرند

تو را بسیار گفتن گر سلیم است

مگو بسیار دشنامی عظیم است

سخن جان است و جان‌دارو‌ی جان است

مگر چون جان عزیز از بهر آن است

تو مردم بین که چون بی‌رای و هوشند

که جانی را به نانی می‌فروشند

سخن گوهر شد و گوینده غواص

به سختی در کف آید گوهرِ خاص

ز گوهر سفتن استادان هراسند

که قیمت‌مندیِ گوهر شناسند

نبینی؟ وقتِ سفتن مرد حکاک

به شاگردان دهد دُر خطرناک

اگر هشیار اگر مخمور باشی

چنان زی کز تعرض دور باشی

هزارت مشرف بی‌جامگی هست

به صد افغان کشیده سوی تو دست

به غفلت بر میآور یک نفس را

مَدان غافل ز کار خویش کس را

نصیحت‌های هاتف چون شنیدم

چو هاتف روی در خلوت کشیدم

در آن خلوت که دل دریاست آن‌جا

همه سرچشمه‌ها آن‌جاست آن‌جا

نهادم تکیه‌گاهْ افسانه‌ای را

بهشتی کردم آتش‌خانه‌ای را

چو شد نقاش این بت‌خانه دستم

جز آرایش بر او نقشی نبستم

اگر چه در سخن کآب حیات است

بود جایز هر آن چه از ممکنات است

چو بتوان راستی را درج کردن

دروغی را چه باید خرج کردن؟

ز کژ‌گویی سخن را قدر کم گشت

کسی کاو راست‌گو شد محتشم گشت

چو صبح صادق آمد راست‌گفتار

جهان در زر گرفتش محتشم‌وار

چو سرو از راستی بر زد علم را

ندید اندر خزان تاراج غم را

مرا چون مخزن‌الاسرار گنجی

چه باید در هوس پیمود رنجی؟

ولیکن در جهان، امروز کس نیست

که او را در هوس‌نامه هوس نیست

هوس پختم به شیرین دست‌کاری

هوس‌ناکانِ غم را غم‌گساری

چنان نقش هوس بستم بر او پاک

که عقل از خواندنش گردد هوس‌ناک

نه در شاخی زدم چون دیگران دست

که بر وی جز رطب چیزی توان بست

حدیث خسرو و شیرین نهان نیست

وزان شیرین‌تر الحق داستان نیست

اگر چه داستانی دل‌پسند است

عروسی در وقایه شهربند است

بیاضش در گزارش نیست معروف

که در بردع سوادش بود موقوف

ز تاریخ کهن‌سالان آن بوم

مرا این گنج‌نامه گشت معلوم

کهن‌سالان این کشور که هستند

مرا بر شقه این شغل بستند

نیارد در قبولش عقل سستی

که پیش عاقلان دارد درستی

نه پنهان بر درستیش آشکار است

اثرهایی کز ایشان یادگار است

اساس بیستون و شکل شبدیز

همیدون در مداین کاخ پرویز

هوس‌کاری آن فرهاد مسکین

نشانْ جوی شیر و قصر شیرین

همان شهر و دو آب خوش‌گوارش

بنای خسرو و جای شکارش

حدیث باربد با ساز دهرود

همان آرام‌گاه شه به شهرود

حکیمی کاین حکایت شرح کرده‌ست

حدیث عشق از ایشان طرح کرده‌ست

چو در شصت اوفتادش زندگانی

خدنگ افتادش از شست‌ِ جوانی

به عشقی در که شصت آمد پسندش

سخن گفتن نیامد سودمندش

نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز

که فرخ نیست گفتن، گفته را باز

در آن جزوی که مانْد از عشق‌بازی

سخن راندم نیت بر مرد غازی