گنجور

 
نظامی

چهارم مرد موبد گفت کاین راز

به شخصی مانَد اندر حجله ناز

عروسی در کنارش خوب چون ماه

بدو در یافته دیوانگی راه

نه بتوان خاطر از خوبیش پرداخت

نه از دیوانگی با وی توان ساخت

هم آخر چون شود دیوانگی چیر

گریزد مرد از او چون آهو از شیر

در این اندیشه لختی قصه راندند

ورق نادیده حرفی چند خواندند

چو می‌مردند می‌گفتند هیهات

کزین بازیچه دور افتاد شهمات

ز مرده هر کسی افسانه راند

نمرده راز مرده کس نداند

مگر پیغمبران کایشان امینند

به نامحرم نگویند آنچه بینند