اولین شخص گفت با بهرام
کای شده دشمن تو دشمن کام
راستروشن به زخمهای درشت
در شکنجه برادرم را کشت
وانچه بود از معاش و مَرکب و چیز
همه بستد حیات و حشمت نیز
هرکس از خوبی و جوانی او
سوخت بر غبن زندگانی او
چون من انگیختم خروش و نفیر
زان جنایت مرا گرفت وزیر
کاو هواخواه دشمنان بودهست
تو چنینی و او چنان بودهست
غورییی تند را اشارت کرد
تا مرا نیز خانه غارت کرد
بند بر پای من نهاد به زور
کرد بر من سرای را چون گور
آن برادر به جور جان برده
وین برادر به دست و پا مرده
کرده زندانیام، کنون سالیست
روی شاهم خجستهتر فالیست
شاه را چون ز گفتِ آن مظلوم
آنچه دستور کرد شد معلوم
هر چه دستور ازو به غارت برد
جمله با خونبها بدو بسپرد
کردش آزاد و دلخوشی دادش
بر سر شغل خود فرستادش
کرد شخص دوم دعای دراز
در زمین بوس شاه بندهنواز
گفت باغیم در کیایی بود
کهآشناییش روشنایی بود
چون بساط بهشت سبز و فراخ
کله بر کله میوهها بر شاخ
در خزان داده نوبهار مرا
وز پدر مانده یادگار مرا
روزی از راه آتشین داغی
سوی باغ من آمد آن باغی
میهمان کردمش به میوه و می
میهمانی سزای خدمت وی
هر چه در باغ بود و در خانه
پیش او ریختم به شکرانه
خورد و خندید و خفت و آرامید
وز شراب آنچه خواست آشامید
چون زمانی به گرد باغ بگشت
خواست کز عشق باغ گیرد دشت
گفت بر من فروش باغت را
تا دهم روشنی چراغت را
گفتم این باغ را که جان منست
چون فروشم؟ که عیشدان منست
هرکسی را در آتشی داغیست
من بیچاره را همین باغیست
باغْ پندار کانِ توست مدام
من تورا باغبان نه، بلکه غلام
هر گهی کافتدت به باغ شتاب
میوه خور باده نوش بر لب آب
و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی
پیشت آرم به دست سیمتنی
گفت ازین در گذر بهانه مساز
باغ بفروش و رَخت وا پرداز
جهد بسیار شد به شور و به شر
باغ نفروختم به زور و به زر
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
تهمتی از دروغ بر من بست
تا بدان جرم از جنایت خویش
باغ را بستد از من درویش
وز پی آن که در تظلم گاه
این تظلم نیاورم بر شاه
کرد زندانیام به رنج و وبال
وین سخن را کمینه رفت دو سال
شه بدو باغ داد و گشت آباد
خانه و باغ داد چون بغداد
گفت زندانی سوم با شاه
کای ترا سوی هرچه خواهی راه!
بنده بازارگان دریا بود
روزیام زان سفر مهیّا بود
رفتمی گهگهی به دریابار
سودها دیدمی در آن بسیار
چون شناسا شدم به دانایی
در بد و نیک دُر دریایی
لؤلؤیی چندم اوفتاد به چنگ
شبْچراغِ سَحر به رونق و رنگ
آمدم سوی شهر حوصله پُر
چشم روشن بدان علاقهٔ دُر
خواستم کان علاقه بفروشم
وز بها گه خورم گهی پوشم
چون وزیر ملک خبر بشنید
کهآنِ من بود عقد مروارید
خواند و از من خرید با صد شرم
در بها داشتم بسی آزرم
چونکه وقت بها رسید فراز
گونه گونه بهانه کرد آغاز
من بها خواستم به غصه و درد
او نیاورد جز بهانهٔ سرد
روزکی چندم از سیاه و سپید
عشوه بر عشوه داد و من به امید
واخر الامر خواند پنهانم
کرد با خونیان به زندانم
بر گناهم یکی بهانه شمرد
کان بها را بدان بهانه ببرد
عوض عِقد من که برد از دست
دست و پایم به عقدهها در بست
او ز من گوهر آوریده به چنگ
من ازو در شکنجه مانده چو سنگ
او دُر آورده در شکنجِ کلاه
من صدفوار مانده در بن چاه
شد سه سال این زمان که در بندم
روی شه دیده دید و خرسندم
شه ز گنج وزیرِ بدگوهر
گوهرش باز داد و زر بر سر
چهارمین شخص با هزار هراس
گفت کای درخور هزار سپاس
مطربی عاشقم غریب و جوان
بربطی خوش زنم چو آب روان
مهربان داشتم نوآیینی
چینییی، بلکه درد برچینی
مهرش از ماه روشنی برده
روز چون شب برابرش مرده
هیچ را نام کرده کاین دهن است
نوش در خنده کاین شکرشکن است
خوبیاش از بهار زیباروی
خانه و باغ برده رویاروی
گُلِه گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش
در ولایت درمخریدهٔ من
وز ولینعمتان دیده من
برده رونق به تیز بازاری
تار زلفش ز مشک تاتاری
از من آموخته ترنم ساز
زدنش دلفریب و روح نواز
هر دو با یکدیگر به یک خانه
گرم صحبت چو شمع و پروانه
من بدو زندهدل چو شب به چراغ
او به من شادمان چو سبزه به باغ
روشن و راست همچو شمع از نور
راستروشن ز بنده کردش دور
شمع را در سرای خویش افروخت
دل پروانه را به آتش سوخت
چون بر آشفتم از جدایی او
راه جستم به روشنایی او
بند بر من نهاد خنداخند
یعنی آشفته را بباید بند
او عروس مرا گرفته به ناز
من به زندان به صد هزار نیاز
چار سال است کز ستمگاری
داردم بیگنه بدین خواری
شاه حالی بدو سپرد کنیز
نه تهی بلکه با فراوان چیز
بر عروسیش داد شیربها
با عروسش ز بند کرد رها
شخص پنجم به شاه انجم گفت
کای فلک با چهار طاق تو جفت
من رئیس فلان رصدگاهم
کز مطیعان دولت شاهم
شده شغلم به کشور آرایی
حلقه در گوش من به مولایی
داده بود ایزدم به دولت شاه
نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه
از پی جان درازی شه شرق
کردم آفاق را به شادی غرق
از دعا زاد راه میکردم
خیری از بهر شاه میکردم
خرم و تازه، شهر و کوی به من
اهل دانش نهاده روی به من
دادم از مملکتفروزیِ خویش
هر کسی را برات روزی خویش
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم
هر که زر خواست زرپذیر شدم
و آنکه افتاد دستگیر شدم
هیچ درمانده در نماند به بند
تا رهایی ندادمش ز گزند
هر چه آمد ز دخل دهقانان
صرف میشد به خرج مهمانان
دخل و خرجی چنانکه باید بود
خلق راضی ز من، خدا خشنود
چون وزیر این سخن به گوش آورد
دیگ بیداد را به جوش آورد
کدخداییام را ز دست گشاد
دست بر مال و ملک بنده نهاد
گفت کاین مال دست رنج تو نیست
بخشش تو به قدر گنج تو نیست
یا به اکسیر کوره تافتهای
یا به خروار گنج یافتهای
قسمت من چنانکه باید داد
بده ارنه سرت دهم بر باد
هر معیشت که بنده داشت تمام
همه بستد بدین بهانهٔ خام
و آخر کار دردمندم کرد
بندهٔ خود بُدم، به بندم کرد
پنج سال است تا در این زندان
دورم از خانمان و فرزندان
شاه فرمود تا به نعمت و ناز
بر سر ملک خویشتن شد باز
چون به شخص ششم رسید شمار
در سر بخت خود شکست خمار
کرد بر شه دعای پیروزی
کای ز خلق تو خلق را روزی
من یکی کُردزاده لشگریام
کز نیاگان خویش گوهریام
بنده هست از سپاهیان سپاه
پدرم بود نیز بنده شاه
خدمت شاه میکنم به درست
پدرم نیز کرده بود نخست
از پی دشمنان شه پیوست
میدوم جان و تیغ بر کف دست
شاه نان پارهای به منّت خویش
بنده را داده بُد ز نعمت خویش
بنده آن نان به عافیت میخوَرد
بر در شاه بندگی میکرد
خاص کردش وزیر جافی رای
با جفا هیچکس ندارد پای
بنده صاحب عیال و مال نداشت
بجز آن مزرعه منال نداشت
چند ره پیش او شدم به نفیر
کز برای خدای دستم گیر
تا عیاری به عدل بنماید
بر عیالانِ من ببخشاید
یا چو اطلاقیان بینانم
روزییی نو کند ز دیوانم
بانگ برزد به من که خامش باش
رنگ خویش از خدنگ خویش تراش
شاه را نیست با کس آزاری
تا کند وحشتی و پیکاری
دشمنی بر درش نیامد تنگ
تا به لشگر نیاز باشد و جنگ
پیشهٔ کاهلان مگیر بهدست
کار گِل کن که تندرستی هست
توشه گر نیست، بر زیاده مکوش
اسب و زین و سلاح را بفروش
گفتم از طبع دیو رای بترس
عجز من بین و از خدای بترس
منمای از کمی و کم رختی
منِ سختیرسیده را سختی
تو همه شب کشیده پای به ناز
من به شمشیر کرده دست دراز
گر تو در ملک میزنی قلمی
من به شمشیر میزنم قدمی
تو قلم میزنی به خون سپاه
من زنم تیغ با مخالف شاه
مسِتان از من آنچه شه فرمود
گرنه فتراک شه بگیرم زود
گرم شد کز من این خطاب شنید
بر منِ بیقلم دوات کشید
گفت کز ابلهی و نادانی
چون کلوخم به آب ترسانی
گه به زرقم همیکنی تقلید
گه به شاهم همیدهی تهدید
شاه را من نشاندهام بر گاه
نیست بی خط من سپید و سیاه
سر شاهان به زیر پای منست
همه را زندگی برای منست
گر تولا به من نکردندی
کرکسان مغزشان بخوردندی
این بگفت و دوات بر من زد
اسب و ساز و سلیح من بستد
پس به دژخیم خونیان دادم
سوی زندان خود فرستادم
قرب شش سال هست بلکه فزون
تا دلم پر غم است و جان پر خون
شاه بنواختش به خلعت و ساز
جاودان باد شاه بندهنواز
چون لبش را به لطف خندان کرد
رسم اقطاع او دو چندان کرد
هفتمین شخص چون رسید فراز
بر لب از شکر شه کشید طراز
گفت منکه از جهان کشیدم دست
زاهدی رهروم خدایپرست
تنگدستی فراخدیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع
عاقبت را جریده بر خوانده
دست بر شغل گیتی افشانده
از همه خورد و خواب بی بهرم
قائم اللیل و صائم الدهرم
روز ناخورده، کاب و نانم نیست
شب نخفته، که خان و مانم نیست
در پرستشگهی گرفته قرار
نیستم جز خداپرستی کار
هر که را بنگرم، رضا جویم
هر که یاد آرمش دعا گویم
کس فرستاد سوی من دستور
خواند و رفتم مرا نشاند از دور
گفت بر تو مرا گمان بد است
گر عذابت کنم بجای خوَد است
گفتم ای سیّدی! گمان تو چیست؟
تا به ترتیب تو توانم زیست
گفت: «میترسم از دعای بدت
مرگ میخواهم از خدای خودت
کز سر کینوری و بدخویی
در حق من دعای بد گویی
زان دعای شبانه شبگیری
ترسم افتد بدین هدف تیری
پیشتر زان کز آتش کینت
در من افتد شرار نفرینت
دست تو بندم از دعا کردن
دست تنها نه، دست با گردن»
زیر بندم کشید و باک نداشت
غم این جان دردناک نداشت
هفت سالم درین خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند
بند بر دست من کمند زده
من بر افلاک دست بند زده
او فرو بسته از دعا دستم
من بر او دست مملکت بستم
او مرا در حصار کرده به فن
من بر ایوان او حصار شکن
چون خدایم به رفق شاه رساند
خوشدلی را دگر بهانه نماند
شاه در بر گرفت زاهد را
شیر کافرکُشِ مجاهد را
گفت جز نکتهای که ترس خداست
راستروشن نگفت چیزی راست
لیک دفع دعا چنان نکنند
حکم زاهد چو رهزنان نکنند
آنکه آن بد به جای خود میکرد
خویشتن را دعای بد میکرد
تا دعای بدش به آخر کار
هم سر از تن ربود و هم دستار
از تر و خشک هر چه داشت وزیر
گفت با زاهد آنِ توست بگیر
زاهد آن فرش داده را بنوَشت
زد یکی چرخ و چرخوار بگشت
گفت از این نقدها که آزادم
بهترم دِه که بهترت دادم
رقص برداشت بیمقطّع ساز
آنچنانشد که کس ندیدش باز
رهروان آنگه آنچنان بودند
کز زمین سر بر آسمان سودند
این گروه ار چه آدمی نسبند
همه دیوان آدمی لقبند
تا مِی پخته یافتن در جام
دید باید هزار غورهٔ خام
پخته آنست کز چنین خامان
برکشد جیب و درکشد دامان
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این متن، چند نفر از زندانیان، از ظلم و ستمهایی که بر آنها رفته، روایت میکنند. هر یک به نحوی در دام وزیر یا قدرتی سوءاستفادهگر گرفتار شده و قصههای دردناک خود را بیان میکنند.
۱. **شخص اول**: از دشمنی با برادر خود و ظلمی که بر او رفته میگوید. برادرش به دست وزیر کشته شده و خود او به زندان افتاده است.
۲. **شخص دوم**: داستان باغ خود را نقل میکند که مورد تعرض قرار گرفته و به زور از او گرفته شده است. او پس از مهماننوازی از شخصی، به تهمت گرفتار میشود و به زندان میرود.
۳. **شخص سوم**: روایتگر تاجر و دریازنی است که با سختی بر رنجهای خود غلبه کرده ولی به دلیل دسیسهای، تمامی اموالش را از او میگیرند و به زندان میافتد.
۴. **شخص چهارم**: عاشق و هنرمندی است که به خاطر عشقش به معشوقهاش به زندان رفته و به ظلمهای بالادستیها گرفتار شده است.
۵. **شخص پنجم**: روایتی از خدمت به شاه و نحوهای که وزیر از او سوءاستفاده کرده و اموالش را تصاحب میکند ارائه میدهد.
۶. **شخص ششم**: داستان یک سرباز و جنگجو که بر سر جنگها و خدمت به شاه، خود را در مشکلات میبیند و به دلیل توطئهای به زندان میافتد.
۷. **شخص هفتم**: زاهد و خداپرستی است که از ترس دعاهایش به زندان میافتد و در نهایت به حقایق عمیق زندگی و نیات درونی بشر میپردازد.
در نهایت، در این متن، بیان رنج و مظلومیت انسانها در برابر قدرت و ظلم، موضوع اصلی است و شخصیتها به شکلی دردناک به شرح مصیبتها و تضییع حقوق خود پرداختهاند.
هوش مصنوعی: اولین شخص به بهرام گفت: "چرا چنین شده که دشمن تو، دشمن هر کس دیگری هم هست؟"
هوش مصنوعی: راست و بیپرده، زخمهای عمیق در اثر شکنجه برادرش را نابود کرد.
هوش مصنوعی: تمام آنچه از زندگی، وسایل حمل و نقل و دیگر امور ضروری بود، همه را گرفت و در عوض، زندگی و نعمتها را نیز از بین برد.
هوش مصنوعی: هر کسی که از ویژگیهای خوب و جوانی او ناراحت باشد، به خاطر این که زندگیاش دچار نقصان و خسارت است، به او حسرت میخورد.
هوش مصنوعی: وقتی من صدای هولناک و فریاد ناشی از آن جنایت را برپا کردم، وزیر به خاطر آن، مرا تحت تأثیر قرار داد.
هوش مصنوعی: او بهدنبال دوستان و حامیان دشمنان بوده است و تو هم به همین شکل رفتار میکنی.
هوش مصنوعی: شخصی تند و تیز رفتار را به سمت خود اشاره کرد و از او خواست تا خانهام را نیز مورد حمله و غارت قرار دهد.
هوش مصنوعی: با زور پای من را بند کرده و خانهام را مانند قبر برایم تبدیل کرده است.
هوش مصنوعی: یکی از برادران با زحمت و سختی زندگی را ادامه میدهد، در حالی که برادر دیگر در تلاش و سختی گرفتار شده و در حال ناتوانی است.
هوش مصنوعی: سالهاست که من در بند و زندانی هستم، اما اکنون وضعیت من بهتر شده و روزگارم خوشتر از قبل است.
هوش مصنوعی: وقتی شاه از سخنان آن مظلوم آگاه شد، تصمیمی که باید میگرفت مشخص شد.
هوش مصنوعی: هر چه دستور او برای غارت و چپاول صادر شد، همه چیز با جان و بها به او پرداخت شد.
هوش مصنوعی: او را آزاد کرد و به او خوشحالی بخشید و سپس او را برای انجام کارش به مکان مورد نظر فرستاد.
هوش مصنوعی: شخصی در زمین با دعاهای طولانی به درگاه شاه مهربان و بخشنده، تعظیم و احترام میکند.
هوش مصنوعی: ما باغی هستیم که در دنیا وجود دارد و دوستی و آشنایی ما مانند نوری است که همه چیز را روشن میکند.
هوش مصنوعی: بهشت جایی پر از خرمی و وسعت است، که میوهها بر درختان به فراوانی و زیبایی آویزان هستند.
هوش مصنوعی: در فصل پاییز، به من بهار را هدیه دادهاند و از پدرم یادگاری به جا مانده است.
هوش مصنوعی: روزی گرم و سوزان، کسی به سمت باغ من آمد که خود باغی پرثمر و زیبا بود.
هوش مصنوعی: من به خاطر خدمت به او، او را به میوه و نوشیدنی مهمان کردم.
هوش مصنوعی: هر چیزی که در باغ و خانه داشتم، به نشانهی قدردانی و شکرگزاری به پای او ریختم.
هوش مصنوعی: او نوشید، خندید و سپس استراحت کرد و از شراب هرچه که میخواست، نوشید.
یعنی چنان عاشق باغ شد که از شدت وجد و شعف می خواست دشت گیر شود. دشت گرفتن و کوه گرفتن مثل سایر است، گویند فلانی کوه گرفت یعنی از شدت وجد دیوانه شده و راه کوه گرفت.
هوش مصنوعی: گفت اگر باغت را بفروشی، روشنی چراغت را تامین میکنم.
هوش مصنوعی: گفتم این باغ که روح و جان من است، چگونه میتوانم آن را بفروشم؟ زیرا خوشی و لذتهای من در آن نهفته است.
هوش مصنوعی: هر کسی در زندگی خودش با مشکلات و سختیهایی مواجه است، اما من در میان همه اینها فقط به همین باغی که دارم دلخوش هستم.
هوش مصنوعی: باغی که تصور میکنی همیشه متعلق به توست. من تو را فقط به عنوان باغبان نمیشناسم، بلکه به عنوان خدمتکار تو هستم.
هوش مصنوعی: هر بار که به باغ بروی، سریعاً میوه بخور و از شراب بنوش، در کنار آب.
هوش مصنوعی: هر چیزی که از آشپزخانه بیرون بیاید، من آن را به دست تو میچیدم.
هوش مصنوعی: از این در نگذار و به دلیلی بهانه نیاور. باغ را بفروش و لباسهایت را جمع کن.
هوش مصنوعی: من با تلاش زیادی و به خاطر شور و شوقی که داشتم، باغم را نه به زور و نه به پول نفروختم.
هوش مصنوعی: در نهایت، وقتی که از کینه و نفرت سرشار شد، تهمتی از دروغ به من زد.
هوش مصنوعی: او به خاطر جرم و جنایت خود، باغ را از من درویش گرفت.
هوش مصنوعی: به دنبال آن هستم که در دادخواست خود، هیچگونه ناله و فریادی بر شاه نداشته باشم.
هوش مصنوعی: من به خاطر مشکلات و زحمات زیادی که در زندان کشیدهام، در این مدت دو سال، این سخن را با طمانینه و آرامش میگویم.
هوش مصنوعی: پادشاه به او باغی بخشید و خانهاش سرسبز و آباد شد، مانند باغهای بغداد.
هوش مصنوعی: یک زندانی به شاه گفت: تو هر جا که بخواهی، راهی به سوی آنجا داری!
هوش مصنوعی: من روزی بهعنوان یک تاجر دریا نشستهام و آماده یک سفر هستم.
هوش مصنوعی: گاهی به دریا میرفتم و در آن جا چیزهای زیادی را مشاهده میکردم.
هوش مصنوعی: زمانی که به درک و آگاهی رسیدم، توانستم در عمق مسائل و دوعالتی که وجود دارد تفاوت قائل شوم.
هوش مصنوعی: چندین مروارید در دست چراغ شمع سحرگاه به زیبایی و رنگ و جلوه افتاد.
هوش مصنوعی: به شهر پر از صبر و آرامش آمدم و با چشمان روشن و امیدوارم به عشق و وابستگی به گوهری ارزشمند.
هوش مصنوعی: خواستم که این علاقه را کنار بگذارم و در عوض، از قیمت آن گاهی بهرهمند شوم و گاهی خود را از آن دور کنم.
هوش مصنوعی: وقتی وزیر کشور خبر را شنید که آن مروارید متعلق به من است.
هوش مصنوعی: او با صدای آرام و شرمگین خواند و از من خواست که چیزی را بفروشم، در حالی که من بسیار خجل و شرمنده بودم.
هوش مصنوعی: زمانی که فرصت مناسب فرا رسید، به گونههای مختلف بهانهها را شروع کرد.
هوش مصنوعی: من برای خودم قیمتی خواستم، اما غم و درد او فقط بهانهای بیمحتوا برایم آورد.
هوش مصنوعی: مدتهاست که روزها با زیباییهای مختلف خودم را مشغول کردهام و به امید وقوع چیزی خوشایند و دلپذیر هستم.
هوش مصنوعی: در نهایت، در حالی که به صورت مخفیانه به من کتابی میخواندند، به خاطر خونریزی و مشکلاتی که داشتم، به زندان افتادم.
هوش مصنوعی: به خاطر گناهم، بهانهای پیدا کرد و به همین بهانه، آن ارزش را از من گرفت.
هوش مصنوعی: بجای آن که من به خاطر مشکلات و محدودیتهایم، احساس تنهایی و اسارت کنم، باید بدانم که این مشکلات عوض جانسوزی که دارم، به من قدرت و نیروی بیشتری میدهد.
هوش مصنوعی: او جواهرات بینظیری را از من گرفته و به چنگ خود آورده، اما من در عذاب و رنج ماندهام مانند سنگی سخت.
هوش مصنوعی: او مانند یک مروارید است که در کجومعوجی از کلاه من قرار دارد، در حالی که چیزی شبیه به صدف در اعماق چاه باقی مانده است.
هوش مصنوعی: سه سال است که در بندِ زیباییهای چهرهی محبوبم هستم و از دیدن او شادمانم.
هوش مصنوعی: پادشاه از گنجینهی وزیر بدخلق، گوهرش را بازپس گرفت و به او طلا و زر هدیه داد.
هوش مصنوعی: چهارمین نفر با ترس و نگرانی فراوان گفت که تو شایستهی هزاران سپاس و ستایش هستی.
هوش مصنوعی: من عاشق شاعری هستم که جوان و غریب است و با نواختن بربطش، مانند آب روان، به زیبایی میخواند.
هوش مصنوعی: در این بیت، سخن از یک عشق و احساس عمیق است که با وجود محبت و زیبایی، درد و رنج نیز در آن نهفته است. به نوعی، این احساسات متضاد در کنار یکدیگر قرار میگیرند و نشان میدهند که سرشار از زیبایی و عشق بودن، همیشه به معنای دوری از درد و سختی نیست.
هوش مصنوعی: عشق او همچون نوری است که در روز از ماه نیز روشنتر است، به طوری که در مقایسه با او، روز هم مانند شب تاریک و خاموش به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: هیچ چیز نام ندارد و این دهان، گویای رازهای عمیق زندگی است. در حالی که در خنده، لذتی مسحورکننده وجود دارد که شبیه شیرینی شکر است.
هوش مصنوعی: خوبی او از زیبایی بهار در خانه و باغ الهام گرفته و جلوه دارد.
گُلِه گیلی به معنی زلف و کاکل گیلی و دیلمی است.
هوش مصنوعی: در سرزمین من، ثروت و نعمتهایی وجود دارد که چشم من به آنها روشن است.
هوش مصنوعی: شخصی به خاطر زیبایی و جذابیت خاص زلفهایش، مانند تزیینات بازار، توجهها را به خود جلب میکند و در واقع غنی و جذاب است.
هوش مصنوعی: من از او آموختهام که چگونه ساز بزنم، صدایش دلانگیز و آرامشبخش است.
هوش مصنوعی: این دو با هم در یک مکان گرم و صمیمی در حال گفتوگو هستند، مانند شمع و پروانه که همیشه در کنار هم و در نور گرم شمع میچرخند.
هوش مصنوعی: من به خاطر وجود او به زندگی امیدوارم، مثل شب که به نور چراغ او روشن میشود و من هم همچون سبزهای در باغ شاد و خوشحال هستم.
هوش مصنوعی: به مانند شمع روشن و صاف است، که نورش به طور مستقیم تابیده و او را از بندگی دور کرده است.
هوش مصنوعی: در خانهی خود شمعی روشن کرد و دل پروانه را با آن آتش سوزاند.
هوش مصنوعی: زمانی که از جدایی او ناراحت شدم، به دنبال نور و روشنی وجود او رفتم.
هوش مصنوعی: آن که مرا در بند خندههایش قرار داده، یعنی کسی که آشفته و ناراحت است، باید بر خود کنترل و محدودیت بگذارد.
هوش مصنوعی: او به زیبایی و با ناز، عروس من را به تصرف خود درآورده و من به خاطر نیازهای بسیار، در حبس احساسات و خواستههایم قرار دارم.
هوش مصنوعی: چهار سال است که به خاطر ظلم و ستم کسی، بدون اینکه گناهی کرده باشم، در این حالت ذلت و خواری به سر میبرم.
هوش مصنوعی: شاه به او حالتی را واگذار کرد که کنیز نمیآورد، بلکه با خود چیزهای بسیار زیادی به همراه داشت.
هوش مصنوعی: در این بیت، به مناسبت عروسی و شادی اشاره شده است. عروس به گونهای آزاد و رها شده که نشاندهندهی خوشحالی و آرامش در این مراسم است. همچنین، به مهری که برای او تعیین شده، توجه میشود و به ارزش والای این عروس اشاره شده است.
هوش مصنوعی: شخص پنجم به آسمان گفت: ای فلک، تو با چهار گوشهات یکی هستی.
هوش مصنوعی: من رئیس یک رصدخانهام و از کسانی هستم که به دولت شاه خدمت میکنم.
هوش مصنوعی: شغل من به زینت و زیبایی کشور مربوط شده و حالا حلقهای در گوش من، نشانی از بندگی و خدمت است.
هوش مصنوعی: خداوند به من نعمتی بزرگ و قدرتی شگرف بخشیده که شامل ثروت و مقام با ارزش است.
هوش مصنوعی: برای به دست آوردن زندگی طولانی و با نشاط، به جستجوی حقیقت و زیباییهای جهان پرداختم و مکانها را پر از شادی کردم.
هوش مصنوعی: من از دعا و نیایش راهی برای خود میساختم و نیکوکاری برای پادشاه به انجام میرساندم.
هوش مصنوعی: مرا در شهر و محلهای شاداب و سرزنده قرار دادهاند، که در آن به من اهل علم و دانش ظاهری زیبا بخشیدهاند.
هوش مصنوعی: من از سرزمین و کشورم به هرکس که خواسته، اجازه و سهمی برای روزیش دادم.
هوش مصنوعی: افراد نیازمند از من بهتر زندگی میکنند و بیوهها و کسانی که فرزندان یتیم دارند نیز به خوبی زندگی میکنند.
هوش مصنوعی: هر کسی که به دنبال طلا بود، من به او کمک کردم و آن کسی که به مشکل خورد، من دست او را گرفتم و یاریاش کردم.
هوش مصنوعی: هیچ فرد درماندهای به سختی نماند تا زمانی که او را از درد و آسیب نجات ندادهام.
هوش مصنوعی: هرچه درآمد کشاورزان به هزینه مهمانان خرج میشد.
هوش مصنوعی: نحوه درآمد و هزینهام به گونهای است که مردم از من راضی هستند و خدا نیز از من خشنود است.
هوش مصنوعی: وقتی وزیر این حرف را شنید، خشم و نارضایتی او به شدت افزایش یافت.
هوش مصنوعی: من مقام کدخداییام را از دست دادهام و کسی با دستهای گشادهاش به اموال و داراییهای من تسلط پیدا کرده است.
هوش مصنوعی: او میگوید که این ثروت، حاصل تلاش و زحمت تو نیست و بخشش تو به اندازهی داراییات نیست.
هوش مصنوعی: تو یا مانند اکسیر گرانبهایی هستی که در کورهای ساخته شده است، یا به دستاوردی بزرگ و ارزشمند مانند یک گنجینه رسیدهای.
هوش مصنوعی: سرنوشت من را چنان که شایسته است به من بده، وگرنه خودم را به خطر میاندازم.
هوش مصنوعی: هر نوع زندگی که بنده داشت، تمام آن را به بهانهای بیمحتوا گرفتند.
هوش مصنوعی: در نهایت، درد من را به بند کشید و من به مخلوق خود تبدیل شدم و در این قید و بند به تنگنا افتادم.
هوش مصنوعی: مدت پنج سال است که در این زندان به دور از خانه و خانواده و فرزندانم هستم.
هوش مصنوعی: پادشاه دستور داد که با نعمت و خوشی، دوباره بر سر مملکت خود برگشت.
هوش مصنوعی: زمانی که به نفر ششم رسید، در سرنوشت خود شراب خمار را شکست.
هوش مصنوعی: دعای پیروزی برای شاه کرد، زیرا روزی مردم از وجود اوست.
هوش مصنوعی: من یک کُردزادهایم که از ancestors خودم افتخار و ارزش دارم.
هوش مصنوعی: من یکی از افراد تحت فرمان سپاه پدرم هستم و همچنین خدمتگزار پادشاه نیز هستم.
هوش مصنوعی: من به درستی به خدمت شاه میرسم، همانطور که پدرم نیز در آغاز همین کار را انجام داده بود.
هوش مصنوعی: در پی دشمنان، شاه به راه افتاده و من هم با جان و شمشیر در دست به دنبال او میدووم.
هوش مصنوعی: پادشاه تکهای نان به من، که بندهاش هستم، بخشیده بود از لطف و نعمت خود.
هوش مصنوعی: کسی که در آرامش و خوشی زندگی میکند، در کنار درگاه پادشاهی، به خدمت و بندگی مشغول است.
هوش مصنوعی: وزیر خاص، با نقشهای دیوانهوار، هیچکس را در این زمین نیست که همانند او قدم بزند.
هوش مصنوعی: من هیچ چیز جز آن مزرعهای که داشتم نداشتم و نه خانوادهای و نه ثروتی.
هوش مصنوعی: مدتی پیش مقابل او قرار گرفتم و با نالهای از او خواستم که برای خدا دستم را بگیرد.
هوش مصنوعی: تا زمانی که فردی با انصاف و عدالت بر خانوادهام سخت نگیرد، من میبخشم.
هوش مصنوعی: مثل کسانی که بیغذا و بدون نان هستند، روز به روز زندگیام را از دیوانگی و سختی شروع میکند.
هوش مصنوعی: صدایی به من گفت که ساکت باش و خودت را به رنگ تیرت درآور.
هوش مصنوعی: سلطان هیچ گونه بدی یا ناراحتی با کسی ندارد تا موجب ترس و درگیری شود.
هوش مصنوعی: هیچ دشمنی به دروازه شهر نیامد تا زمانی که لشکر و جنگ نیاز باشد.
هوش مصنوعی: از کار کاشانهداری و سرگرم شدن با کارهای بیهدف خودداری کن و به جای آن، به کارهای عملی و مفید بپرداز که این به سلامت و سعادتمندی تو کمک میکند.
هوش مصنوعی: توشه و توشهبرداری اهمیت زیادی ندارد، پس برای جمعآوری بیشتر وسایل و تجهیزات خود را به زحمت نینداز. بهتر است اسب و زین و سلاح را بفروشی.
هوش مصنوعی: گفتم از طبیعت شیطانی دوری کن و از ناتوانی من آگاه باش و از خدا بترس.
هوش مصنوعی: به خاطر کمبود وسایل و امکاناتت، من را تحت فشار قرار نده. من به اندازه کافی در سختی و چالش هستم.
هوش مصنوعی: تو تمام شب به خاطر زیباییام بیتابی کردهای و با خشم به من نزدیک شدهای.
هوش مصنوعی: اگر تو با قلم خود در حکمرانیها نفوذ کنی، من با شمشیر خود در میدان عمل قدم میزنم.
هوش مصنوعی: تو با قلمت بر سپاه من ضربه میزنی و من با شمشیرم به دشمن شاه حمله میکنم.
هوش مصنوعی: اگر فرمانی از سوی پادشاه به من برسد، آن را میپذیرم و اجرا میکنم، وگرنه به زودی اقداماتی انجام میدهم که ممکن است پادشاه را به چالش بکشد.
هوش مصنوعی: وقتی شنید که این پیام از من به او رسید، برای من که قلمی ندارم، دوات برداشت.
هوش مصنوعی: او میگوید که به خاطر نادانی و سادگیاش به مانند گلولای خیس شدهای است که نمیتواند از آب دوری کند.
هوش مصنوعی: گاهی تو با ترفندها و کارهایی که به نمایش میگذاری، فریب میدهی و گاهی هم تهدید میکنی که بر من مسلطی یا قدرتی.
هوش مصنوعی: من ملازم شاه هستم و او را بر تخت نشاندهام، اما بدون خط من، هیچ چیز روشن و مشخص نیست.
هوش مصنوعی: این بیت به تصویر میکشد که موقعیت و مقام من چنان است که حتی سران و فرمانروایان نیز در زیر پای من هستند و تمام زندگی آنها به خاطر من معنا پیدا میکند. به بیان دیگر، من در مرتبهای بالاتر از آنها قرار دارم و وجودشان به من وابسته است.
هوش مصنوعی: اگر محبت و دوستی به من نمیکردند، کرکسها مغزشان را میخوردند.
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس دوات را بر من زد و اسب و ابزار جنگیام را گرفت.
هوش مصنوعی: بنابراین، به جلاد خونیان سپردم و او را به زندان خود فرستادم.
هوش مصنوعی: حدود شش سال است که به یکی نزدیک هستم، ولی این نزدیکی بیشتر از آن که خوشحالم کند، دلم را پر از غم و جانم را پر از درد کرده است.
هوش مصنوعی: شاه با محبت و توجه خود به او، لباس و نعمتهای ماندگاری بخشید. امیدوارم که همیشه بندهای مهربان و نوازشگر برای او باشد.
هوش مصنوعی: وقتی لبخند شیرین و مهربانش را به لب آورد، زیبایی و جذابیتش چندین برابر شد.
هوش مصنوعی: شخص هفتم وقتی به بالای قله رسید، از خوشحالی لب به شکرگزاری گشود و داستانش را به دیگران بیان کرد.
هوش مصنوعی: شخصی میگوید که من از دنیا دست کشیدهام و مانند یک زاهد، در راهی هستم که فقط خدا را میپرستم.
هوش مصنوعی: فقر باعث میشود که انسان مانند شمعی که میسوزد، خود را فدای دیگران کند و در کنار جمع، به دیگران خدمت کند.
هوش مصنوعی: در نهایت، سرنوشت بر روی ورق زندگی نوشته شده و دست انسان بر کارهای جهان گسترش یافته است.
هوش مصنوعی: من از تمام لذتهای خوردن و خواب بهرهای ندارم، زیرا همیشه بیدار و روزهدار هستم.
هوش مصنوعی: در روزی که هنوز نخوردهام، نه چیز با ارزشی دارم و نه نانی برای خوردن. و در شبهایی که نمیخوابم، دیگر آرامش و مکانی برای استراحت ندارم.
نیستم یعنی ندارم
هوش مصنوعی: هر کسی را که ببینم، برایش خوشنودی طلب میکنم و هر کس را که به یاد بیاورم، برایش دعا میکنم.
هوش مصنوعی: کسی را به سمت من فرستاد تا مرا بخواند و من نیز رفتم و از دور نشستم.
هوش مصنوعی: او گفت: بر من گمان بدی داری، اگر به تو عذاب برسانم، این کار به جای خودت خواهد بود.
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای سرورم! نظر تو چیست؟ تا زمانی که من بر اساس دستورات تو زندگی کنم.
هوش مصنوعی: گفت: «میترسم که دعاهای بد تو باعث مرگم شود، پس از خدا میخواهم که از تو دور شوم.»
هوش مصنوعی: به خاطر دشمنی و بدرفتاریات، علیه من دعاهای ناپسند میکنی.
هوش مصنوعی: از دعای شبانه و شبزندهداری میترسم که مبادا تیر نادانی به هدف اشتباه بزند.
هوش مصنوعی: قبل از اینکه آتش کینهات در وجودم شعلهور شود و نفرین تو را دچارم کند، باید به این موضوع فکر کنم.
هوش مصنوعی: من دستت را از دعا کردن میکشم، نه اینکه فقط با دستم بلکه به همراه قلب و وجودم.
هوش مصنوعی: او مرا به زیر بندش کشید و نگران نبود، چون این جان پر از درد، دیگر غمی نداشت.
خراس یعنی آسی که با چارپا بگردد و آس دو سنگ مدوری است که غلات را در آن آرد کنند. اگر با آب بگردد آسیاب نامند. نوع کوچک دستی آن دستاس نامیده میشود.
هوش مصنوعی: دستِ من به چنگال کمند گرفتار شده و من نیز با دست خود به آسمانها زنجیر زدهام.
هوش مصنوعی: او به خاطر دست رد زدن به دعاهایم، از من فاصله گرفته است و من نیز با این حال کنترل مملکت را در دست دارم.
هوش مصنوعی: او مرا به چالاکی و حرفهام در دنیای خود محدود کرده، اما من همچنان توانایی شکستن این محدودیتها را دارم.
هوش مصنوعی: وقتی که خداوند به من کمک کرد و به مقام شاهی رسیدم، دیگر دلیلی برای ناراحتی و غم باقی نماند.
هوش مصنوعی: سلطانی، زاهدی را در آغوش گرفت که شجاع و قهرمان است و در عین حال، به دلیری شهره است.
هوش مصنوعی: فقط یک نکته را باید گفت و آن هم ترس از خداست، چون او هیچ چیزی را بهطور صریح بیان نکرد.
هوش مصنوعی: اما دعای خود را به گونهای دفع نکنند که زاهدان مانند دزدان عمل کنند.
هوش مصنوعی: کسی که به دیگران آسیب میزد، در حقیقت برای خود نیز بدی میآورد.
هوش مصنوعی: تا اینکه نفرین او در نهایت باعث شد که هم جانش را از دست بدهد و هم کلاهی که بر سر داشت.
هوش مصنوعی: وزیر به زاهد گفت: هرچه در دارایی و نعمت بود، حالا متعلق به توست، ببر و بهرهمند شو.
هوش مصنوعی: زاهد آن فرش است که به خوبی فراهم شده و به دور خودش میچرخد.
هوش مصنوعی: او میگوید که از این داراییها و ثروتهای دنیوی که دارم، من از آزادی خودم خوشحالترم و از تو میخواهم که در این راستا به من بیشتر کمک کنی تا بتوانم بهتر به تو خدمت کنم.
هوش مصنوعی: رقص با نغمهای بدون وقفه به گونهای انجام شد که هیچکس نتوانست آن را دوباره مشاهده کند.
هوش مصنوعی: سفرکردگان بهگونهای بودند که از زمین به سوی آسمان بلند میشدند.
هوش مصنوعی: این گروه هرچند که به انسانها وابستهاند، اما همگی دیوانهوار رفتار میکنند.
هوش مصنوعی: برای اینکه به شرابی دلپذیر دست یابیم، باید هزاران دانهٔ نارس و خام را تجربه کنیم.
هوش مصنوعی: کسی که با تجربه و بالغ است، از میان افرادی که ناآگاه و خام هستند، برمیخیزد و خود را جدا میکند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چون بیامد بوعده بر سامند
آن کنیزک سبک زبام بلند
برسن سوی او فرود آمد
گفتی از جنبشش درود آمد
جان سامند را بلوس گرفت
[...]
چیست آن کاتشش زدوده چو آب
چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب
نیست سیماب و آب و هست درو
صفوت آب و گونه سیماب
نه سطرلاب و خوبی و زشتی
[...]
ثقة الملک خاص و خازن شاه
خواجه طاهر علیک عین الله
به قدوم عزیز لوهاور
مصر کرد و ز مصر بیش به جاه
نور او نور یوسف چاهی است
[...]
ابتدای سخن به نام خداست
آنکه بیمثل و شبه و بیهمتاست
خالق الخلق و باعث الاموات
عالم الغیب سامع الاصوات
ذات بیچونش را بدایت نیست
[...]
الترصیع مع التجنیس
تجنیس تام
تجنیس تاقص
تجنیس الزاید و المزید
تجنیس المرکب
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.