گنجور

 
نظامی

چونکه روز دوشنبه آمد شاه

چتر سرسبز برکشید به ماه

شد برافروخته چو سبز چراغ

سبز در سبز چون فرشته باغ

رخت را سوی سبز گنبد برد

دل به شادی و خرمی بسپرد

چون برین سبزه زمرد‌وار

باغ انجم فشاند برگ بهار

ز‌آن خردمند سروِ سبز آرنگ

خواست تا از شکر گشاید تنگ

پری آنگه که برده بود نماز

بر سلیمان گشاد پردهٔ راز

گفت کایجانِ ما به جان تو شاد

همه جان‌ها فدای جان تو باد

خانهٔ دولت است خرگاهت

تاج و تخت‌، آستان درگاهت

تاج را سربلندی از سر تست

بخت را پایگاهی از دَر ِتست

گوهرت عِقدِ مملکت را تاج

همه عالم به درگهت محتاج

چون دعا گفت بر سریر بلند

برگشاد از عقیقْ چشمهٔ قند

گفت شخصی عزیز بود به روم

خوب و خوشدل‌، چو انگبین در موم

هرچه باید در آدمی ز هنر

داشت آن جمله‌، نیکوی بر سر

با چنان خوبی و خردمندی

بود میلش به پاک‌پیوندی

مردمان در نظر نشاندندش

بِشْر پرهیزگار خواندندش

می‌خرامید روزی از سر ناز

در رهی خالی از نشیب و فراز

بر رهش عشق ترکتازی کرد

فتنه با عقل دست‌یازی کرد

پیکری دید در لفافه خام

چون در ابر سیاه‌، ماه تمام

فارغ از بشر می‌گذشت به راه

باد ناگه ربود بُرقَع ماه

فتنه را باد رهنمون آمد

ماه از ابر سیه برون آمد

بشر کان دید‌، سست شد پایش

تیرِ یک‌زخمه دوخت برجایش

صورتی دید کز کرشمه مست

آنچنان صدهزار توبه شکست

خرمنی گل‌، ولی به قامت سرو

شسته‌رویی‌، ولی به خونِ تذرو

خواب غمزش به سِحرکاریِ خویش

بسته خواب هزار عاشق بیش

لب‌، چو برگ گلی که تر باشد

برگ آن گل پر از شکر باشد

چشم‌، چون نرگسی که خفته بوَد

فتنه در خواب او نهفته بود

عکس رویش به زیر زلف بتاب

چون حواصل به زیر پر عقاب

خالی از زلف‌، عنبر افشان‌تر

چشمی از خال‌، نامسلمان‌تر

با چنان زلف و خالِ دیده‌فریب

هیچ دل را نبود جای شکیب

آمد از بشر بی‌خود آواز‌ی

چون ز طفلی که بر گِرَد گازی

ماهِ تنها‌خرام از آن آواز

بند بُرقع به‌هم کشید فراز

پی تعجیل برگرفت به پیش

کرده خونی چنان به گردن خویش

بشر چون باز کرد دیده ز خواب

خانه بر رُفته دید و خانه خراب

گفت اگر بر پیش روَم نه رواست

ور شکیبا شوَم شکیب کجاست‌؟

چارهٔ کارم هم شکیبایی است

هرچه زین درگذشت رسوایی است

شهوتی گر مرا ز راه ببُرد

مردَم آخر ز غم نخواهم مرد

ترک شهوت نشان دین باشد

شرط پرهیزگاری این باشد

به که محمل برون برم زین کوی

سوی بیت‌المقدس آرم روی

تا خدایی که خیر و شر داند

بر من این‌کار سهل گرداند

رفت از آنجا و برگ‌ِ راه بساخت

به زیارتگه مقدس تاخت

در خداوند خود گریخت ز بیم

کرد خود را به حکم او تسلیم

تا چنان داردش ز دیو نگاه

که بدو فتنه را نباشد راه

چون بسی سجده زد بر‌آن سر خاک

بازگشت از حریم ِ خانه‌، پاک

بود همسفره‌ای در‌آن راهش

نیک‌خواهی به طبع بدخواهش

نکته‌گیری به کار نکته شگفت

بر حدیثی هزار نکته گرفت

بشر با او چو نیک و بد گفتی

او به هر نکته‌ای برآشفتی

کاین چنین باید، آن چنان شاید

کس زبان بر گزاف نگشاید

بشر گوینده را ز خاموشی

داده بُد داروی فراموشی

گفت نام تو چیست تا دانم؟

پس ازینت به نام خود خوانم

پاسخش داد و گفت نام رهی

بشر شد تا تو خود چه نام نهی

گفت ‌«بشری تو‌، ننگ آدمیان

من ملیخا امام عالمیان

هرچه در آسمان و در زمی است

وآنچه در عقل و رای آدمی است

همه دانم به عقل خویش تمام

واگهی دارم از حلال و حرام

یک تنم بهتر از دوازده تن

یک فنی بوده در دوازده فن

کوه و دریا و دشت و بیشه و رود

هرچه هستند زیر چرخ کبود

اصل هریک شناختم به درست

کاین وجود از چه یافت و آن ز چه رُست

از فلک نیز و آنچه هست در او

آگهم نارسیده دست بر او

در هر اطراف کاوفتد خطر‌ی

دانم آنرا به تیزتر نظر‌ی

گر رسد پادشاهیی به زوال

پیش از آن دانمش به پنجه سال

ور درآید به دانه کم بیشی

من به سالی خبر دهم پیشی

نبض و قاروره را چنان دانم

که‌آفتِ تب ز تن بگردانم

چون به افسون در آتش آرم نعل

کهربا را کنم به گوهر لعل

سنگ از اکسیر من گهر گردد

خاک در دست من به زر گردد

باد سِحری چو بردمم ز دهن

مار پیسه کُنم ز پیسه رسن

کان‌ِ هر گنج کافرید خدای

منم آن گنج را طلسم‌گشا‌ی

هرچه پرسند از آسمان و زمین

هم از آن آگهی دهم‌، هم ازین

نیست در هیچ دانش‌آبادی

فحل و داناتر از من استاد‌ی‌»

چون ازین برشمرد لافی چند

خیره شد بشر از آن گزافی چند

ابری از کوه بردمید سیاه

چون ملیخا در ابر کرد نگاه

گفت کابری سیه چراست چو قیر‌؟

و‌ابر دیگر سپید رنگ چو شیر‌؟

بشر گفتا که حکم یزدانی

این چنین پُر کند، تو خود دانی

گفت ازین بگذر این بهانه بوَد

تیر باید که بر نشانه بوَد

ابر تیره‌، دُخانِ محترق است

بر چنین نکته‌، عقل متّفق است

وابر کاو شیرگون و دُرفام است

در مزاجش رطوبتی خام است

جَست بادی ز بادهای نهفت

باز بنگر که بوالفضول چه گفت!

گفت برگو که بادجنبان چیست؟

خیره چون گاو و خر نباید زیست

گفت بشر اینهم از قضا‌ی خداست

هیچ بی حکم او نگردد راست

گفت در دستِ حِکمت آر عنان

چند گویی حدیثِ پیرزنان‌؟!

اصلِ باد از هوا بوَد به یقین

که بجنباندش به خار زمین

دید کوهی بلند و گفت این کوه

از دگرها چرا بود بشکوه‌؟

گفت بشر ایزدی‌ست این پیوند

که یکی پست و دیگری‌ست بلند

گفت بازم ز حجت افکندی

نقش تا چند بر قلم بندی؟

ابر چون سیلِ هولناک آرد

کوه را سیل در مغاک آرد

وانکه تیغش بر اوج دارد مِیل

دورتر باشد از گذرگه سیل

بشر بانگی بر او زد از سرِ هوش

گفت با حکم کردگار مکوش

من نه کز سرّ کار بی‌خبر‌م

در همه علمی از تو بیشترم

لیک علت به‌خود نشاید گفت

ره به پندارِ خود نباید رفت

ما که در پرده ره نمی‌دانیم

نقش بیرونِ پرده می‌خوانیم

پی غلط راندن اجتهادی نیست

بر غلط خواندن اعتمادی نیست

ترسم این پرده چون براندازند

با غلط خواندگان غلط بازند

به که با این درختِ عالی‌شاخ

نشود دستِ هرکسی گستاخ

این عزیمت که بشر بر وی خواند

هم دران دیو بوالفضولی ماند

روزکی چند می‌شدند به هم

وآن‌ فضولی نکرد یک مو کم

در بیابان گرم و بی‌آبی

مغز‌شان تافته ز بی‌خوابی

می‌دویدند با نفیر و خروش

تا رسیدند از آن زمینِ بجوش

به درختی ستبر و عالی‌شاخ

سبز و پاکیزه‌، بلند و فراخ

سبزه در زیر او چو سبز حریر

دیده از دیدنش نشاط‌پذیر

آکنیده خُمی سفال در او

آبی‌ الحق خوش و زلال در او

چون که دید آن فضول آبِ زلال

همچو ریحانِ تر میان سفال

گفت با بشر کای خجسته رفیق‌!

باز پرسم بگو که از چه طریق‌؟

این سفالینْ خُم ِگشاده‌دهان

تا به لب هست زیر خاک نهان‌؟

وآب این خُم بگو که تا به کجاست‌؟

کوه پایه نه گرد او صحرا‌ست

گفت بشر از برای مُزد کسی

کرده باشد که کرده‌اند بسی

تا نگردد به صَدْمه‌ای به دو نیم

در زمین آکنیده‌اند ز بیم

گفت تا پاسخ تو زین نمط است

هرچه گویی و گفته‌ای غلط است

آری آری کسی ز بهر کسی

کشد آبی به دوش هر نفسی‌!

خاصه در وادی‌یی که از تف و تاب

صد در صد درو نیابی آب

این وطن‌گاهِ دامیاران است

جای صیاد و صیدکار‌ان است

آب این خم که در نشاخته‌اند

از پی دام صید ساخته‌اند

تا چو غُرم و گوزن و آهو و گور

در بیابان خورند طعمهٔ شور

تشنه گردند و قصد آب کنند

سوی این آبخور شتاب کنند

مرد صیاد‌، راه بسته بوَد

با کمان در کمین نشسته بوَد

بزند صید را به خوردن آب

کند از صیدِ زخم‌خورده کباب

بندها را چنین گشای گره

تا نیوشنده بر تو گوید زه

بشر گفت ای نهفته‌گویِ جهان

هرکسی را عقیده‌ای‌ست نهان

من و تو زآنچه در نهان داریم

به همه‌کس ظن آنچنان داریم

بد میندیش‌، گفتمت پیشی

عاقبت بد کند بداندیشی

چون برآن آب‌، سفره بگشادند

نان بخوردند و آب در دادند

آبی‌ الحق به تشنگان درخورد

روشن و خوشگوار و صافی و سرد

بانگ بر بشر زد ملیخا تیز

که‌از آنسوتَرَک‌ نشین، برخیز

تا در این آب خوشگوار شوَم

شویَم اندام و بی‌غبار شوَم

از عرق‌هایِ شورِ تن‌فرسای

چرک بر من نشسته سر تا پای

چرک تن را ز تن فرو شویم

پاک و پاکیزه سویِ ره پویم

وانگه این خُم به سنگ پاره‌کنم

صید را از گزند چاره کنم

بشر گفت ای سلیم‌دل برخیز

در چنین خم مباش رنگ‌آمیز

آب او خورده با دل‌انگیزی

چرک تن را چرا در او ریزی‌؟

هرکه آبی خورَد که بنْوازد

در وی آب دهن نیندازد

سرکه نتوان بر آینه سودن

صافی‌یی را به دُرد آلودن

تا دگر تشنه چون به تاب رسد

زآبِ نوشین او به آب رسد

مردِ بَدرای گفتِ او نشنید

گوهر زشت خویش کرد پدید

جامه بر کند و جمله بر هم بست

خویشتن گِرد کرد و در خُم جَست

چون درون شد نه خم که چاهی بود

تا بن چَه دراز راهی بود

با اجل زیرکی بکار نشد

جان بسی کند و رستگار نشد

ز آب خوردنْ تنش به تاب افتاد

عاقبت غرقه شد‌، در آب افتاد

بشر از آنسو نشسته دل زده تاب

از پی ِآب کرده دیده پُر آب

گفت باز این حرام‌زاده خام

کرد بر من سلام خویش حرام

ترسم این چِرگنِ نمونه‌خصال

آرد آلودگی به آب زلال

آب را چرک ِ او کند بد رنگ

وانگهی در سفال دارد سنگ

این بداندیشی از بدان آید

نه ز پاکان و بخردان آید

هیچکس را چنین رفیق مباد

این چنین سِفله جز غریق مباد

چون درین گفتگوی زد نفسی

مرد نامد‌، برین گذشت بسی

سوی خم شد به جستجوی رفیق

واگهی نه که خواجه گشت غریق

غرقه‌ای دید‌، جان او شده گم

سر‌ِ چون خُم نهاده بر سر خم

طرفه در ماند کاین چه شاید بود!

چوبی از شاخ آن درخت ربود

هم به بالای نیزه‌ای کم و بیش

ساده کردش به چنگ و ناخن خویش

چون مساحت‌گرانِ دریایی

زد در آن خم به آب‌پیمایی

خم رها کن که دید چاهی ژرف

سر به آجر بر آوریده شگرف

نیمه خم نهاده بر سر او

تا دده کم شود شناورِ او

برکشید آن غریق را به شتاب

در چَهِ خاک بردش از چه آب

چون در انباشتش به خاک و به سنگ

بر سرینش نشست با دل تنگ

گفت کان گربزی و رایت کو‌؟!

وان درفشِ گره‌گشایت کو‌؟!

وانهمه دعوی‌ات به چاره‌گر‌ی‌؟

با دد و دیو و آدمی و پری

وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند

غیب را سر در آورم به کمند

کو شد آن دعوی دوازده فن‌؟

وانهمه مردی، ای نه مرد و نه زن‌!

وان نمودن که بنگرم پیشی

کارها را به چابک‌اندیشی

چاهی آنگاه سر گشاده به پیش

چون ندیدی به دوربینیِ خویش‌؟

وانکه ما را بر آنچنان آبی

فصل‌ها گفته شد ز هر بابی

فصل ما گر به هم شماری داشت

آن نگفتیم که‌اصل کاری داشت

هرچه در آب آن خم افکندیم

آتش اندر خم خود آگندیم

نقش آن کارگه دگرگون بود

از حساب من و تو بیرون بود

تا فلک رشته را گره داده‌ست

بر سر رشته کس نیفتاده‌ست

گرچه هرچه اندر آن نمَط گفتیم

هردو ز اندیشه غلط گفتیم

تو بدان غرقه‌ای و من رستم

که تو شاکر نه‌ای و من هستم

تو که دام ِ بهایمش خواندی

چون بهایم به دام درماندی

من به نیکی بدو گمان بردم

نیک من نیک بود و جان بردم

این سخن گفت و از زمین برخاست

رخت او باز جُست از چپ و راست

رفت و برداشت یک‌به‌یک سَلَبش

دَق مصری‌، عمامهٔ قصبش

چونکه مُهر از نوَرد بازگشاد

کیسه‌ای زان میان به زیر افتاد

زر مصری در او‌، هزار دُرست

زان کهن سکه‌ها که بود نخست

مُهر بنهاد و مِهر ازو برداشت

همچنان سر به مُهرِ خود بگذاشت

گفت شرط آن بوَد که جامه او

با زر و زینت و عمامه او

جمله دربندم و نگهدارم

به کسی که‌اهلِ اوست بسپارم

باز پرسم سرای او به کجاست

برسانم به آنکه اهل سراست

چون ز من نامد استعانتِ او

نکنم غَدر در امانت او

گر من آن‌ها کنم که او کرده‌ست

هم از آنها خورم که او خورده‌ست

همچنان آن نوَرد را در بست

چونکه در‌بسته شد گرفت به دست

رهروی در گرفت و راه نوَشت

سوی شهر آمد از کرانه دشت

چون درآسود یک‌دو روز به شهر

داد ز خواب و خورد خود را بهر

آن عمامه به هر کسی بنمود

که خداوندِ این که شاید بود‌؟

زاد‌مردی عمامه را بشناخت

گفت لختی رهت بباید تاخت

در فلان کوی‌، چندمین خانه

هست کاخی بلند و شاهانه

در بزن که‌آن در‌، آستانهٔ اوست

بی‌گمان شو که خانه خانهٔ اوست

بشر با جامه و عمامه و زر

سوی آن خانه شد که یافت خبر

در زد، آمد شِکرلبی دلبند

باز کرد آن در‌ِ رواق‌بلند

گفت کاری و حاجتی بنمای

تا بر آرم چنانکه باشد رای

بشر گفتا بضاعتی دارم

بانوی خانه کو؟ که بسپارم

گر درون آمدن به خانه رواست‌‌؟

تا درآیم سخن بگویم راست‌

که ملیخای آسمان‌فرهنگ

از زمانه چه ریو دید و چه رنگ

زن درون بردش از برون سرای

بر کنار بساط کردش جای

خویشتن روی کرد زیر نقاب

گفت برگو سخن که هست صواب

بشر هر قصه‌ای که بود تمام

گفت با ماهرویِ سیم‌اندام

آن به هم‌صحبتی رسیدنِ او

در هنرها سخن شنیدن او

وان برآشفتنش چو بَدمستان

دعوی انگیختن به هر دستان

وان به هر چیز بدگمان بودن

خوبیی را به زشتی آلودن

وان چَه از بهر دیگران کندن

خویشتن را درآن چه افکندن

وان شدن چون محیط موج زنش

عاقبت ماندن آب در دهنش

چون فرو گفت هرچه دید همه

وآنچه زان بی‌وفا شنید همه

گفت کاو غرقه شد بقای تو باد

جای او خاک، خانه جای تو باد

جیفه‌ای کاب شسته بودش پاک

در سپردم به گنج‌خانه خاک

رخت او هرچه بود در بستم

وینکه اینک گرفته در دستم

جامه و زر نهاد‌، حالی پیش

کرد روشن درست‌کاریِ خویش

زن‌، زنی بود کاردان و شگرف

آن ورقِ باز خواند حرف به‌حرف

ساعتی زان سخن پریشان گشت

آبی از چشم ریخت و زآب گذشت

پاسخش داد که‌ای همایون‌رای

نیک‌مردی ز بندگانِ خدای

آفرین بر حلال زادگی‌ات

بر لطیفی و روگشادگی‌ات

که کُند هرگز این جوانمردی‌‌؟!

که تو در حق بی‌کسان کردی

نیک‌مردی نه آن بوَد که کسی

ببَرَد انگبینی از مگسی

نیک‌مرد آن بوَد که در کارش

رخنه نارد فریبِ دینارش

شد ملیخا و تن به خاک سپرد

جان به جایی که لایق آمد برد

آنچه گفتی ز بد، پسند آن بود

راست گفتی، هزار چندان بود

بود کارش همه ستمگاری

بی‌وفایی و مردم آزاری

کرد بسیار جور بر زن و مرد

بر چنانی‌، چنین بوَد درخوَرد

به عقیدتْ جهودِ کینه‌سرشت

مارِ نیرنگ و اژدهایِ کنشت

سال‌ها شد که من به‌رنجم ازو

جز بدی هیچ بر نسنجم ازو

من به بالین نرم او خفته

او به من بَر دروغ‌ها گفته

من ز بادش سپر فکنده چو میغ

او کشیده چو برق بر من تیغ

چون خدا دفع کردش از سر من

رفت غوغای محنت از در من

گر بد ار نیک بود‌، روی نهفت

از پسِ مرده بد نشاید گفت

پای او از میانه بیرون شد

حال‌ِ پیوند ما دگرگون شد

تو از آنجا که مردِ کارِ منی

به زناشویی اختیارِ منی

مایه و مِلک هست و سِتر و جمال

به ازین کی رسد به جفت حلال‌؟

به نکاحی که آن خدا فرمود

کار ما را فراهم آور زود

من به جفتی ترا پسندیدم

که جوانمردیِ تو را دیدم

تو به من گر ارادتی داری

تا کنم دعویِ پرستاری

قصه شد گفته، حَسبِ حال این است

مال دارم بسی، جمال این است

وانگهی بُرقع از قمر برداشت

مُهر خشک از عقیق‌ِ تَر برداشت

بشر چون خوبی و جمالش دید

فتنهٔ چشم و سِحر ِخالش دید

آن پری‌چهره بود که‌اول روز

دیده بودش چنان جهان‌افروز

نعره‌ای زد چنانکه رفت از هوش

حلقه در گوش یار حلقه به‌گوش

چون چنان دید، نوش‌لب بشتافت

بوی خوش کرد و جان او دریافت

هوشْ‌رفته چو هوشْ‌یافته شد

سرش از تابِ شرم تافته‌شد

گفت اگر شیفتم ز عشق پری

تا به دیوانگی گمان نبری

گر بوَد دیوْ دیده‌افتاده

من پری دیدم ای پری‌زاده

وین که بینی نه مِهر امروزست

دیر باشد که در من این سوزست

که فلان روز در فلان ره‌ْتنگ

برقعت را ربود باد از چنگ

من ترا دیدم و ز دست شدم

می وصلت نخورده مست شدم

سوختم در غم ِ نهانیِ تو

رفت جانم ز مهربانی تو

گرچه یک دم نرفتی از یادم

با کسی راز خویش نگشادم

چونکه صبرم در اوفتاد ز پای

رفتم و در گریختم به خدای

تا خدایم به فضل و رحمت خویش

آورید آنچه شرط باشد پیش

چون نکردم طمع چو بوالهوسان

در حریم جمال و مال کسان

دولتی کاو جمال و مالم داد

نز حرام اینک از حلالم داد

زن چو از رغبت وی آگه شد

رغبتش زآنچه بُد یکی ده شد

بشر کان حور پیکرش بنواخت

رفت بیرون و کار خویش بساخت

گشت با او به شرط کاوین جفت

نعمتی یافت شکر نعمت گفت

با پریچهره کام دل می‌راند

بر خود افسونِ چشم ِ بد می‌خواند

از جهودی رهاند شاهی را

دور کرد از کسوف ماهی را

از پرندش غُبار زردی شست

برگ سوسن ز شنبلید‌ش رُست

چون ندید از بهشتیان دورش

جامهٔ سبز دوخت چون حورش

سبزپوشی به از علامت زرد

سبزی آمد به سرو‌بن در‌خورد

رنگ سبزی صلاح کِشته بوَد

سبزی آرایش فرشته بوَد

جان به سبزی گراید از همه چیز

چشم روشن به سبزه گردد نیز

رستنی را به سبزی آهنگ است

همه سر‌سبز‌ی‌یی بدین رنگ‌است

قصه چون گفت ماهِ بزم‌آرای

شه در آغوش خویش کردش جای