گنجور

 
نشاط اصفهانی

هوسی میبردم سوی کسی

تا چه بازم بسر آرد هوسی

خبری نیستم از راه هنوز

ناله ای میشنوم از جرسی

ذوق پرواز چه داند مرغی

کامد از ببضه برون در قفسی

عشق نگذاشت کر از من اثری

عیب عاشق نتوان گفت بسی

هیچ عاقل ننهد جرم بوی

بر سر آتش اگر سوخت خسی

عشق و فرمان خرد کی باشد

شاهبازی بمراد مگسی

زیر پا تا ننهی سر نبود

بسر زلف ویت دسترسی

با که گوید سخن دوست نشاط

که ندارد بجز از دوست کسی

 
 
 
ادیب صابر

همه ناخوانده روی نزد کسان

کس نبیند چو تو در هیچ کسی

چو برانندت باز آیی زود

چه کسی آدمیی یا مگسی

کمال خجندی

آنکه در حسن مه چهارده بود

دی شنیدم که بپیوست بسی

فیض کاشانی

قصه عشق سرودیم بسی

سوی ما گوش نینداخت کسی

ناله بیهده تا چند توان

کو در این بادیه فریاد رسی

کو کسی تا که بپرسد ز غمی

[...]

ادیب الممالک

دارم اندر دل خونین نفسی

همچو مرغی که اسیر قفسی

نفس اندر دل من محبوس است

بارالها برسان همنفسی

هرچه بیدادگران جور کنند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه