گنجور

 
نشاط اصفهانی

بگیر دست دل و سر بر آور از افلاک

چه خواهی از تن خاکی که باز گردد خاک

بکوش تا مگر این خار گل به بار آرد

و گرنه بار نیابد به بزم شه خاشاک

به اشک دیده بشوی و به خاک چهره بسای

کز آب و خاک توان کرد پاک هر ناپاک

ملول شد دلم از تن، خدای را در شهر

کراست خنجر خونریز و بازوی چالاک

اگر تو زخم زنی درد یابم از مرهم

اگر تو زهر دهی رنج بینم از تریاک

سزای من ز تو آهنگ طاعتی هیهات

به جای من ز تو تغییر نعمتی حاشاک

چو پرسش است به محشر مگر ز ما پرسند

حساب دامن پر خون و جامهٔ سد چاک

ظهور خلق به حق بین، ظهور حق در خلق

فداک عینک حقا وانت لست نراک

بس است حاصل ادراک این دقیقه نشاط

که ره به سوی حقیقت نمی‌برد ادراک

 
sunny dark_mode