گنجور

 
نشاط اصفهانی

منع نظاره روا نیست تماشایی را

ورنه فرقی نبود زشتی و زیبایی را

یار ما شاهد هر جمع بود وین عجب است

که بخود ره ندهد عاشق هر جایی را

وقتم امشب همه در صحبت بیگانه برفت

تا چرا شکر نگفتم شب تنهایی را

ساقی امشب می از اندازه فزون میدهدم

تا بشویم بقدح دفتر دانایی را

نیکنامان در دوست پناهت ندهند

تا بخود ره ندهی شنعت رسوایی را

خواجه زین در بسلامت سر خود گیرد کاش

که ز سر می ننهد عادت خودرایی را

دل آسوده اگر میطلبی عشق طلب

عاقلان نیک شناسند تن آسایی را

بگذارید که تا سر نهم اندر ره دوست

تا بگیرید زمن این سر سودایی را

دلم از سینه بتنگ است که در خانه نشاط

نتوان داشت نگه مردم صحرایی را

 
sunny dark_mode