گنجور

 
نشاط اصفهانی

ای آنکه وصفت راهمی برتر زامکان دیده ام

حس و هم چون بیند ترا دروهم زانسان دیده ام

از پایه ی قدرت همی کامد فزونتر هر دمی

در درگهت کانرا همی برتر زکیوان دیده ام

هر شام دامان فلک پر ز اشک خونین شفق

هر صبح دست آسمان سوی گریبان دیده ام

آن بود از رایت خجل این پیش قدرت منفعل

قدر فلک پیموده ام خورشید تابان دیده ام

گر آسمان خوانم ترا یا بحر اگر دانم ترا

رای تو حجت کرده ام دست تو برهان دیده ام

هرچ از تو آسان دیده ام بر چرخ مشکل جسته ام

زوهر چه مشکل جسته ام پیش تو آسان دیده ام

ای خواجه تو ای بنده من پیش تو سر افکنده من

خود را ز تو شرمنده من بی جرم و عصیان دیده ام

گر دادی آزارم بسی عیبت نگوید تا کسی

ناکرده بر خود هر زمان جرم فراوان دیده ام

شرم از گنه زاید همی من خود چو عذر امریمی

از شرم بر خود هردمی سد گونه بهتان دیده ام

جرمی گر از من شد عیان هم از تو آمد بر تو آن

زان کز تو بر خود هر زمان سد لطف پنهان دیده ام

کز مهر برج مهتری خورشید اوج سروری

آورده ام با هم قرین با هر دو یکسان دیده ام

تا مهرتان بر داشتم رسم دویی بگذاشتم

یک چشم و یک دل داشتم یک جسم و یک جان دیده ام

گر جرمم از حد شد برون شرمم فزونتر زان کنون

عفو ترا سد ره فزون از این و از آن دیده ام

در مدتت پایان مباد از دولتت نقصان مباد

بالله کمالت را اگر در وهم پایان دیده ام

 
sunny dark_mode