شرمسارم از دل بی صبر و بی آرام خویش
خود به یار از بی قراری می برم پیغام خویش
در جهان درد و غم فرمان روا بنشسته ام
در کمال اوج طالع بر فراز بام خویش
خود ز خود ساغر ستانم خود به خود ساقی شوم
از کف نوشین لبی هرگز نگیرم جام خویش
عود مطرب تر، دم نی سرد، حیران مانده ام
بر کدامین آتش اندازم کباب خام خویش
گنج در ویرانه دارم، با پری در خلوتم
سایه ای هست از جنون تا من نگردم رام خویش
شد «نظیری » عاقبت فرخنده از لطف ازل
فال نیک صبح همره داشت مزد شام خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از بیقراری و نارضایتی خود از وضعیت روحیاش سخن میگوید. او به یار خود پیامی از دل بیتابش میفرستد و در عین حال از درد و غمهایی که در زندگیاش دارد، رنج میبرد. او احساس میکند که در کمال اوج، ولی در عذاب به سر میبرد و سعی دارد تا به نوعی خود را آرام کند. شاعر با اشاره به تنهایی و جنون در درون خود، به جستجوی آرامش و زیبایی در زندگی اشاره میکند. در نهایت، او امیدوار است که روزی خوشحالی و خیر به سراغش بیاید.
هوش مصنوعی: از اینکه دل ناآرام و بیتحمل من مرا به یار میکشاند و از غصههایم خبر میدهد، خجالتزدهام.
هوش مصنوعی: در این جهان پر از درد و رنج، من حاکم هستم و در اوج خوشبختی و کامیابی، بر روی بام خانهام نشستهام.
هوش مصنوعی: من خودم از خودم میچشم و از دل خودم به حالت شادی و مستی میرسم. هرگز از دهان کسی که لبی شیرین دارد، جام خودم را نمیگیرم.
هوش مصنوعی: نوازش عود شدت بیشتری دارد و صدای نی چندان گرم نیست. من در این سردرگمی ماندهام که کباب نپختهام را روی کدام آتش بگذارم تا بپزد.
هوش مصنوعی: من در خرابه ای گنجی دارم و در تنهاییام با یک پری همراه هستم. سایه ای از دیوانگی بر من افتاده و نمیخواهم رام و تسلیم خودم شوم.
هوش مصنوعی: نظیری در نهایت به خوشی و سعادت رسید، زیرا از رحمت و نعمتهای ازلی بهرهمند شد و در صبح زندگی خود نشانههای خوب و خوششانسی را همراه داشت، در حالی که پاداش روزهای گذشتهاش را دریافت کرد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
گر نه من دیوانه گشتم زین دل بدنام خویش
بهر چه گویم صبا و مرغ را پیغام خویش
چون در آید شام، آتش در دلم گیرد ز هجر
خوش چراغی می فروزم هر شب اندر شام خویش
رفت خوابم ناگهان، چند از خیال موی تو
[...]
من نه آنم کز لب لعل تو یابم کام خویش
خوشدلم گر جرعهای بخشی مرا از جام خویش
آنچنان با یاد نامت بردهام خود را ز یاد
کز فراموشی نمیآید به یادم نام خویش
یک نفس آرام بیلعلت ندارد جان من
[...]
برنمی آیم به تسکین دل خودکام خویش
چون فلک در بیقراری دیده ام آرام خویش
موجه بی دست و پا رادایه ای چون بحر نیست
فارغم از فکر آغاز و غم انجام خویش
چشمه امید رانتوان به خاک انباشتن
[...]
زین گلستان سرو قدی را نکردم رام خویش
همچو قمری بر گلو پیچیدم آخر دام خویش
شمعم و یک پیرهن مهتاب فانوس من است
می کنم روشن ز روی خانه پشت بام خویش
روزگاری شد که دوران کرده سرگردان مرا
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.