در خمارم ساقیا! جام جمی میبایدم
محرم همدم ندارم، همدمی میبایدم
دارم از زلف پریشانش حکایتها بسی
خلوت بیمدعی با محرمی میبایدم
خشک شد لب ز آتش دل در جگر آبم نماند
ای مه از دریای فضلت شبنمی میبایدم
شادی ما در دو عالم جز غم روی تو نیست
زان به نو، هر ساعت از عشقت، غمی میبایدم
تا دل مجروح خود را یک زمان تسکین دهم
از سنان غمزهٔ او مرهمی میبایدم
تا کنم قربان پایت هردم ای جان جهان
هر نفس جانی و هردم عالمی میبایدم
در طریق کعبه شوق تو جان مرد از عطش
ای حیات تشنه! آب زمزمی میبایدم
تا نباشم در بیابان محبت بیطریق
همچو ابراهیم عاشق ادهمی میبایدم
سینه از درد فراقت چون دل نی شرحه شد
از دم عیسی دمی اکنون دمی میبایدم
حاصل دنیی و عقبی در حقیقت یک دم است
تا شناسد قدر این دم، آدمی میبایدم
نفحهٔ روحالقُدُس دارد نسیمی در نفس
ای که میگویی مسیح مریمی میبایدم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از خمار و درد جدایی و عشق صحبت میکند و احساس نیاز به همدم و معشوق را به تصویر میکشد. او به سطوح عمیقتری از احساسات اشاره کرده و از فقدان محبت و شور و شوقی که تنها در وجود محبوبش وجود دارد، میگوید. شاعر آرزو دارد که از غمهای حاصل از عشق تسکین یابد و به دنبال لحظاتی است که بتواند در کنار محبوبش آرامش پیدا کند. او در نهایت، به اهمیت هر لحظه زندگی اشاره میکند و میگوید که شناخت قدر این لحظات بسیار مهم است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.