گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

یکی نامه فرمود سوی طورگ

به دشنام کای دیو خونخوار گرگ

تو را از چنان جایگاه و حصار

که گفتست لشکر به هامون گذار

همی بود بایست بر جای خویش

نه بنهادن از دژ یکی پای پیش

که گر بدکنش دشمن بد گمان

نشستی بدین بوم تا سالیان

نبودیش جز کوه خارا به دست

نه نیز آمدی بر شما هم شکست

به بی دانشی ای بد بدنژاد

سپاهی بدین گونه دادی به باد

کنون چون بباید برت شیرمرد

تو پیرامن لشکر و دژ مگرد

سپاه و دژ و مرز او را سپار

تو برگرد و با کس مکن کارزار

چو آن نامه را مهر کرد و بداد

بدان نامور شیر شیرونژاد

بدو گفت ای شیر مرد دلیر

سرافراز گردنکش و نره شیر

سوی مرز خرگات باید شدن

نباید به راه اندرون دم زدن

نگهدار آن مرز و لشکر تو باش

برآن بوم و بر شاه و مهتر تو باش

به رفتن شو آگاه تا بر تو راه

نگیرد فرامرز یل با سپاه

که همچون دلیری به گیتی کمست

زپشت یل پیل تن رستمست

امیدم به دادار روز شمار

که باشی سرافراز از این کارزار

چو بشنید ازو شیرمرد دلیر

سرافراز و گردنکش و نره شیر

نیاسود روز و شب از تاختن

ابا نامداران آن انجمن

سه روز وسه شب راند لشکر چو باد

بدان سان کسی را نیامدش یاد

چهارم شب تیره گون در رسید

به بی راه لشکر فرود آورید

فرود آمدنشان بدان مرز بود

که آنجا سپاه فرامرز بود

سپاه فرامرز آگه شدند

به دیدار لشکر سوی ره شدند

بدان تا بدانند کیشان کیند

از آن تاختن نیمه شب از چه اند

چو دیدند گفتند با پهلوان

که آمد سپاهی چو پیل دمان

بدانست کان لشکر کینه خواه

که آمد شب تیره زان جایگاه

ز توران سپاهند بهر حصار

شتابنده اند از پی کارزار

بفرمود تا لشکرش برنشست

کمر بر میان تاختن را ببست

بیامد شب تیره مانند کوه

چو ابر سیه بر سر آن گروه

ببارید از آن ابر باران تیر

همی گفت بر کس ده و دار و گیر

چو از خواب بیدار شد شیرمرد

سراسیمه گردید و تدبیر کرد

به اسپ تکاور بیاورد پای

برانگیخت بر سان آتش ز جای

خروشی برآورد برسان شیر

تو گفتی ز گیتی برآمد نفیر

به گرز و به زوبین و شمشیر تیز

برآورد از ایرانیان رستخیز

فراوان تبه گشت از ایران سپاه

کسی را نبد تاب آن رزمخواه

فرامرز از آن سو نه آگاه بود

به کینه ابا رزم بدخواه بود

بگفتند با پهلوان سپاه

یلانی که بودند در رزمگاه

که بر دست آن دیو بی ترس و باک

فراوان شد از نامداران هلاک

سپهبد برانگیخت خنگ نبرد

یکی حمله آورد بر شیرمرد

به دستش بدی گرز بر زه کمان

چو دیدش بدو گفت ای بدگمان

تهی دیده ای بیشه از نره شیر

که ای دون به جنگ آمدستی دلیر

ببینی تو آورد مردان جنگ

اگر زنده مانی مترس از نهنگ

جوابش چنین داد پس شیرمرد

که ای مرد بی هوش بی دار و برد

نبینمت آیین مردانگی

نباشد ز تو فر و فرزانگی

به پای خود ایدر به دام آمدی

پی رزم جستن ز نام آمدی

بگفت این و انگیخت اسبش ز جای

به دستش یکی نیزه جان ربای

یکی نیزه زد بر کمرگاه شیر

ببرید خفتان مرد دلیر

فرامرز یل آب داده سنان

بزد در بر و سینه پهلوان

چو از نیزه هر دو نگشتند رام

کشیدند پس تیغ تیز از نیام

یکی تیغ زد شیرمرد دلیر

به فرق فرامرز چون نره شیر

سپر بر سر آورد گرد جوان

نشد کارگر تیغ آن پهلوان

فرامرز باره برانگیخت زود

بغرید چون شیر و خشمش فزود

به گردن برآورد پولاد گرز

چنان بر سرش زد ز بالای برز

که با ترک در گردنش خورد کرد

بیفکندش اندر زمین نبرد

چو پرداخت از کار آن مرد خام

چو تندر بغرید و برگفت نام

بزد خویش را بر سپاه گران

تو گفتی که شیر است و دشمن رمان

بدان آبگون تیغ آتش نثار

همی کرد چون بادشان خاکسار

هم ایدون سوارای ایران سران

چو دیدند آن نامور پهلوان

کشیدند از کین همه تیغ تیز

نموده به تورانیان رستخیز

چو دیدند تورانیان شیرمرد

بشد کشته در دشت جنگ و نبرد

گریزان برفتند همچون رمه

از آن رزمگاه پر از همهمه

پس اندر سواران ایران سپاه

فراوان بکردند از ایشان تباه

بکردند تاراج بنگاهشان

همه خیمه و اسب و خرگاهشان

سپهبد فرامرز روشن روان

ابا نامداران و کند آوران

چو از رزم دشمن بپرداختند

سوی منزل خویشتن تاختند

یکی نامداری ز ایرانیان

بیامد بر خیمه پهلوان

که از منزل ترک ناورد خواه

یکی نامه دید فکنده به راه

بیاورد و برخواند فرخ دلیر

نوشته یکی نامه ای بر حریر

پر از خشم و کین و پر از جوش و تاب

ز سالار توران شه افراسیاب

به نزد سرافراز جنگی طورگ

که چون پیشت آید سپاه بزرگ

تو باید که مرد و سپاه نبرد

سپاری بدین نامور شیرمرد

چو برخواند نامه بر پهلوان

دل پهلوان شد پر اندیشه زان

کجا چاره دژ به چنگ آیدش

اگر چه از آن کار ننگ آیدش

ولیکن خردمند گوید که کار

چو تنگ اندر آید در آن گیرودار

چو دست از هنر ماند خواهد تهی

دل آن به که بر چاره جستن نهی

به چاره خردمند بسیار هوش

به بند اندر آرد پلنگ و وحوش

یکی نامه نزدیک هر دو سپاه

که بنوشته بودند در پیش راه

نوشت و چنین گفت کای بخردان

سواران و کار آزموده ردان

بدانید کز گردش روزگار

به نزدیک ما اندر آن کارزار

یکی لشکر آمد ز توران زمین

کشیدیم بر یکدیگر تیغ کین

سرانجام یزدان مرا یار شد

سر بخت توران نگونسار شد

من ایدون گمانم که سوی حصار

همی رفت آن لشکر نامدار

کنون در دژ اندیشه دارم همی

که لشکر بدان سو گذارم همی

چو از من شما را رسد آگهی

از این لشکر گشن با فرهی

شما هم به آیین جنگ و نبرد

بیارید و از ره برآرید گرد

چو با لشکر من بر آیید جنگ

زمانی به تندی بسازید جنگ

از آن پس گریزان شوید از برم

بدان تا که من پیشتان بگذرم

چو از دژ ببیند سپاه طورگ

که ترسنده شد زی سپاه بزرگ

کمان باشدش کآن دلاور سپاه

 ز توران همی آید از پیش شاه

در دژ گشایند تا من دمان

سپه را در آن دژ برم در زمان

بدین چاره بستانم آن دژ مگر

که چاره جز این نیست ما را دگر

فرستاده رفت و سپهدار گرد

یکایک سپه را همه برشمرد

بفرمودشان تا کلاه و قبا

بپوشند بر رسم توران سپاه

همه جوشن و اسب و هم تیغ کین

بدان سان که باشد ز توران زمین

بسازند و اندیشه ره کنند

ره رنج بر خویش کوته کنند

فرامرز خود جوشن شیرمرد

همان خود و اسب و سلیح نبرد

بپوشید پس اسب را برنشست

همان خنجر خونفشانش به دست

دمان با سپه سر سوی راه کرد

بدان تا برآرد از آن باره گرد

وز آن سو فرستاده پهلوان

بیامد به نزدیک آن سروران

چو آن نامه خواندند برخاستند

به نزد فرامرز یل تاختند

مر آن هر دو لشکر چو نزدیک شد

به گرد اندرون مرز تاریک شد

سه لشکر بدان سان به هم بر زدند

که بر سر همه گرز و خنجر زدند

زمانی ببودند هر دو سپاه

گریزان برفتند زآوردگاه

به بیغاره گردنکش سرفراز

بشد نیم فرسنگ و برگشت باز

چو از دور دیدند گردان دژ

خروش آمد از شیرمردان دژ

گمانشان چنان بد که از کارزار

چو زین گونه بگریخت ایران سوار

که از لشکر شاه تورانیان

گریزان برفتند ایرانیان

چوما نیز آهنگ هامون کنیم

بن و بیخ ایرانیان بر کنیم

سپاه و سپهبد در این گفتگوی

که لشکر سوی دژ نهادند روی

جوان خردمند خورشید فر

سرافراز و گردنکش و نامور

فکنده عنان از بر یال اسب

دمنده به کردار آذرگشسب

بیامد به درگاه دژ در شتاب

چنین گفت کز شاه افراسیاب

یکی نامه دارم به گرد سترگ

سپهدار جنگی دلاور طورگ

همیدون نهانی سرافراز شاه

سخن گفت با من ز بهر سپاه

چنین گفت کز کار ایرانیان

سرم گشت پرتاب و دل پرگران

در آن کار مرز و حصار و سپاه

برایشان بسی دل گران گشت شاه

سپاهی بدین گونه کرده گزین

مرا داد شاهنشه پیش بین

به یاری مرا گفت باید شدن

به دژ با سپه رای نیکو زدن

نگهدار دژ باش و هم یارمند

از ایران مبادا که آید گزند

بدادند نامه چو برخواندند

ز شادی همه جان برافشاندند

 
sunny dark_mode