گنجور

 
ناصر بخارایی

به بارگاه سلیمان که عرضه می‌دارد

که نیست مسکن معلوم مور مسکین را

من غریب چو شاهین چشم بسته و باز

مربی‌ای نه که گوید به پیش شاه این را

بگوی ناصر اگر گشته‌ای بزرگ امید

به سمع خسرو عادل حدیث شیرین را

از آن زمان که برین در ملازمم چون بخت

سرم به خواب ندیده‌ست روی بالین را

مرا ملازمت شاه لازم است ولیک

شرایط است بسی خدمت سلاطین را

نه اسب دارم و نه زین و حیرتم زین است

که می‌کشم به سر دوش خود نمد زین را

پیاده شش درجه ز بساط چون طی کرد

ز قرب حضرت شه یافت فر فرزین را

نه کمتر است رهی از پیادهٔ شطرنج

که شط رنج و بلا دیده‌ام جهان بین را

جلال دولت و دین تا ابد مؤید باد

برای مصلحت کار دولت و دین را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
خواجوی کرمانی

چو در گره فکنی آن کمند پرچین را

چو تاب طرّه به هم برزنی همه چین را

به انتظار خیال تو هر شبی تا روز

گشوده ام در مقصوره ی جهان بین را

کجا تو صید من خسته دل شوی هیهات

[...]

جلال عضد

نمی کنی نظری بیدلان غمگین را

همی کشی به جفا عاشقان مسکین را

صبا حکایت زلفت به هر که شهر بگفت

دگر مجال مده مردم سخن چین را

ای به طرف گلستان نشانده نرگس مست

[...]

جهان ملک خاتون

به دوش برمفکن آن دو زلف مشکین را

مکش به تیغ جفا عاشقان مسکین را

چه باشد ار به شب وصل شاد گردانی

ز لطف خاطر، بیچارگان غمگین را

ز غبن عنبر سارا چو موم بگدازد

[...]

بابافغانی

برون خرام و قدم نه رکاب زرین را

نگارخانه ی چین ساز خانه ی زین را

بپابوس تو دست از وجود خود شستم

نثار، جوهر جانست ساق سیمین را

چو طوطیم هوس شکرست، با تو که گفت

[...]

واعظ قزوینی

بلا نتیجه بود، عیشهای نوشین را

نسب به خنده رسد، گریه های خونین را

ز غفلت تو جهان گشته جای آسایش

نموده خواب گران نرم سنگ بالین را

تراست عیش گوارا، چو خاکسار شوی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه