گنجور

 
ناصر بخارایی

به روز وصل از رویت، چو برقع می‌براندازی

من از خود می‌شوم غایب، تو با خود عشق می‌بازی

کبابی سازم از بهر تو خود را همچو پروانه

اگر ای شمع مومین‌دل، شبی با فقر ما سازی

به زیر پای تو خلقی، همی‌میرند چون موران

سوار من ببین باری، که مرکب بر که می‌تازی

چو من از امتحان عشق خالص می‌برون آیم

منِ رخ زرد را چون زر، در آتش چند بگدازی

سحرگه مرغ می‌گوید، دریغا گر نبودی دی

خزان را یاد کن ای گل، به حسن خود چه می‌نازی

نخیزد همچو تو سروی چمن را در گل‌اندامی

نباشد همچو من بلبل، جهان را د رخوش آوازی

به بازی گفتمش جان می‌دهم از بهر یک بوسه

به خنده گفت ای ناصر، مکن با جان خود بازی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ابوسعید ابوالخیر

ایا بر جان ما ماهر چو بر شطرنج اهوازی

چو ما را شاه مات آید ترا سپری شود بازی

فرخی سیستانی

امیر عالم عادل نبیره خسرو غازی

جلال دولت عالی امین ملت تازی

ملک بو احمد محمود زیبای سرافرازی

شهنشاهی که روز جنگ با شیران کند بازی

ایا شاه جهانداری که فردی و بی انبازی

[...]

ناصرخسرو

جهان بازیگری داند مکن با این جهان بازی

که در مانی به دام او اگرچه تیز پر بازی

برآوردم چو کاخی خوب و اکنون می‌فرود آرد

برآورده فرود آری نباشد کار جز بازی

چه باشد بازی آن باشد که ناید هیچ حاصل زو

[...]

امیر معزی

جلال امت مختار و تاج ملت تازی

کزو باشد بزرگان را بزرگی و سرافرازی

محمد بن منور

آیا بر جان ما ماهر چو بر شطرنج اهوازی

چو ما را شاه مات آید ترا سپری شود بازی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه