گنجور

 
ناصر بخارایی

ماه است رخ یار، به ما خوش نبرآید

سرو است قد دوست، به بر می‌ندرآید

ما همچو گلش سینهٔ صد پاره نمودیم

او غنچه صفت روی به ما می‌ننماید

چون در قدم نازک گل خار جدائی‌ست

شرط ادب آن است که بلبل نسراید

رفتی که بیایم، به سرت گر تو نیائی

پایم من سرگشته، ولی عمر نپاید

گر باد صبا در چمن آرد ز تو بوئی

هرچند بود تنگ دل، غنچه گشاید

در خاک چو با خود ببرم حسرت رویت

هر گُل که برآید ز گِلم بوی تو آید

گر زلف چو چوگان تو ناصر به کف آرد

از هر دو جهان گوی سعادت برباید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

اندی که امیر ما باز آید پیروز

مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید

پنداشت همی حاسد: کو باز نیاید

باز آمد، تا هر شفکی ژاژ نخاید

مسعود سعد سلمان

همواره سوی خدمت مداح گراید

مدحی که جز او را بود آن مدح نشاید

بر باره چو بنشیند و از راه درآید

گویی که همی باره گردون را ساید

سنایی

هر کو به خرابات مرا راه نماید

زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید

ره کو بگشاید در میخانه به من بر

ایزد در فردوس برو بر بگشاید

ای جمع مسلمانان پیران و جوانان

[...]

انوری

بر کار جهان دل منه ایرا که نشاید

کین خوبی و ناخوبی هم دیر نپاید

چندان که بگفتم مهل کاخر روزی

آن سیم سیه گردد و آن حلقه بساید

پندم نپذیرفتی و خوکی شدی آخر

[...]

مولانا

چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید

بر چهره ما خاک چو گلگونه نماید

خواهم که ز زنار دوصد خرقه نماید

ترسابچه گوید که «بپوشان که نشاید»

اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه