گنجور

 
ناصر بخارایی

یاد باد کز ما یار ما را یاد بود

شاد بودیم از غم عشق و بدان دل‌شاد بود

بیت معمور دلم شد از فراق او خراب

ورنه از گنج و صالش این خراب‌آباد بود

چشم بادامش که با دام است و مست و شیرگیر

ما همی گوئیم آهویش،‌ ولی صیاد بود

آب چشم ما که چشم سنگ را می‌سفت دوش

در هوای لعل شیرینش مگر فرهاد بود

ناصر از درد فراقش داد جان، بیداد نیست

داد و بیداد آنچه از معشوق آمد داد بود

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جمال‌الدین عبدالرزاق

بی شکوهت اصفهان پربیم و پر فریاد بود

همچو بی ملاح مان کشتی بروز باد بود

خاقانی

رشتهٔ کژ داشتی در سر مگر خاقانیا

گر زمانه پای بندت ساخت ویحک داد بود

از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست

چون فرو دیدی نه رشته کهن و پولاد بود

امامی هروی

آنکه ارکان ممالک را سپهر داد بود

..... کوه حلمش باد بود

..... پیش لشکر یأجوج ظلم

حکم او سد سدید عدل را بنیاد بود

ملک دین و دولت از تأثیر کلک ورای او

[...]

فصیحی هروی

یاد آن شبها که بزم عیش ما آباد بود

شمع ما از بینوایی شرمسار باد بود

از لب زخم شهیدان جوش می‌زد شکر دوست

لیک در گوش حریفان ناله و فریاد بود

حسن طاعت بین که در محشر شهیدان ترا

[...]

صائب تبریزی

آسمان تا بود، با ما بر سر بیداد بود

روی ما دایم طرف با سیلی استاد بود

آستین چندان که افشاندیم دست از ما نداشت

در دل ما ریشه غم جوهر فولاد بود

سرو چون شمشیر زهرآلود می آمد به چشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه