گنجور

 
ناصر بخارایی

رخت گلست و قدت سرو و طره‌ات شمشاد

چو شانه در سر زلف توئیم از شم شاد

چو باد صبح گذر کرد در چمن، غنچه

علی‌الصباح به دستان هزار دل بگشاد

فلک بساط و کواکب چو مهره در ششدر

تو آفتاب که در حسن فاردی و زیاد

چو غنچه را سر پیکان ز خون شد آلوده

بر آمد از دل پرخون بلبل فریاد

حباب خیمه پر از باد می‌زند بر آب

چنانکه ابر زد از آب خرگهی بر باد

هزار ناله کند هر سحر ز دست چنار

ولی چه سود که گل داد، او نخواهد داد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

جهان به کام خداوند باد و دیر زیاد

برو به هیچ حوادث زمانه دست مداد

درست و راست کناد این مثل خدای ورا

اگر ببست یکی در، هزار در بگشاد

خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد

[...]

کسایی

خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد

که گاه مردم ازو شادمان و گه ناشاد

مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف

شگفت و کوته ، لیکن قوی و با بنیاد

فرخی سیستانی

یمین دولت شاه زمانه با دل شاد

بفال نیک کنون سوی خانه روی نهاد

بتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پای

حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد

هزار بتکده کنده قوی تر از هرمان

[...]

قطران تبریزی

همی ستیزه برد زلف یار با شمشاد

شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد

گهی بپیچد و بستر بسیجد از دیبا

گهی بتازد و زنجیر سازد از شمشاد

ز قیر بر گل خندان هزار سلسله بست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه