گنجور

 
سیدای نسفی

هستم از جان بنده رخساره آن پادشاه

رفت از مکتب مه من گشت احوالم تباه

زد معلم سیلی بر عارض مانند ماه

عارضش از سیلیت نیلوفری شد آه آه

ای معلم شرم از آن رو نامدت رویت سیاه

گشته ام با خاک ره یکسان برای یک نظر

گر بود صد جان مرا سازم فدای آن پسر

نامدت رحم ای معلم با رخ همچون قمر

ای معلم ای خدا ناترس ای بیدادگر

من گرفتم دارد او هم وزن حسن خود گناه

شد دگرگون جان من رخسار همچون ارغوان

آتشی در سینه ام افتاد دل شد در فغان

وحشتی کرده معلم با تو ای شاه جهان

ماه من معذور فرما من نبودم آن زمان

ورنه می کردم به او من زندگانی را تباه

کرد از ابرو اشارت های ناز از بهر عذر

سرمه پیش افگند تا گردد نیاز از بهر عذر

صد نگه دزدیده هر یک دلنواز از بهر عذر

کرد سویت صد نگاه جانگداز از بهر عذر

خونبهای صد چو تو نااهل باشد یک نگاه

سیدا باید زدن آتش درون خرمنش

آن معلم را که وحشت کرده با یار منش

جان من از بهر تو گشتم من اکنون دشمنش

این زمانی غم مخور دارم برای کشتنش

همچو وحشی برق آه جانگداز و عمر کاه

 
sunny dark_mode