گنجور

 
سیدای نسفی

چون گل تمام داغم و خرم نشسته ام

بر روی زخم خویش چو مرهم نشسته ام

عمریست از هوا و هوس چشم بسته ام

چون غنچه فارغ از غم عالم نشسته ام

پوشیده ام چو خامه لباس سیاه را

در مرگ اهل هوش بمانم نشسته ام

انگشت تر نکرده ام از بزم اهل جود

سیلی زنان به سفره حاتم نشسته ام

بر سر ز دست مهر گل بی مروتی

حیران به روی باغ چو شبنم نشسته ام

مانند نفس به لب من گره شدست

با اهل روزگار چو یک دم نشسته ام

ای سیدا ز سهو به بزمی که رفته ام

از اشک خود به سلسله غم نشسته ام

 
sunny dark_mode