گنجور

 
سیدای نسفی

شده چون سایه از بس خاکساری جزو اعضایم

نمی گردد جدا نقش قدم چون کفش از پایم

شبی گر از کنار بام روی خویش بنمایی

لبالب گردد از مهتاب آغوش تماشایم

نمی سازد به مستان شیشه ام آواز خود روشن

به سنگ سرمه دارد انتظاری چشم مینایم

دهد پیغام نومیدی کمند انتظار من

غبارآلوده خیزد از زمین دام تمنایم

فلک را کرد گرداب جنون دریای شور من

زمین چون گردباد آید به رقص از جوش سودایم

سپند از سوختن ای سیدا ممتاز می گردد

ز برق شعله خو گلدسته بندد خار صحرایم

 
sunny dark_mode