گنجور

 
سیدای نسفی

شده چون سایه از بس خاکساری جزو اعضایم

نمی گردد جدا نقش قدم چون کفش از پایم

شبی گر از کنار بام روی خویش بنمایی

لبالب گردد از مهتاب آغوش تماشایم

نمی سازد به مستان شیشه ام آواز خود روشن

به سنگ سرمه دارد انتظاری چشم مینایم

دهد پیغام نومیدی کمند انتظار من

غبارآلوده خیزد از زمین دام تمنایم

فلک را کرد گرداب جنون دریای شور من

زمین چون گردباد آید به رقص از جوش سودایم

سپند از سوختن ای سیدا ممتاز می گردد

ز برق شعله خو گلدسته بندد خار صحرایم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
انوری

چه گویی با تو درگیرد که از بندی برون آیم

غمی با تو فرو گویم دمی با تو برآسایم

ندارم جای آن لیکن چو تو با من سخن گویی

من بیچاره پندارم که از جایی همی آیم

مرا گویی کزین آخر چه می‌جویی چه می‌جویم

[...]

مولانا

ندارد پای عشق او دل بی‌دست و بی‌پایم

که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم

میان خونم و ترسم که گر آید خیال او

به خون دل خیالش را ز بی‌خویشی بیالایم

خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

چو دادی مژده این نعمتم کت روی بنمایم

رها کن کز کف پای تو زنگ دیده بزدایم

به پات ار دیده سایم، زنده گردم، لیک کشت آنم

کز این خون غم آلوده چگونه پات آلایم

ز خون دیده خود شرمسارم پیش تو، کز وی

[...]

جامی

من بیدل گهی ز آمد شد کویت نیاسایم

ولی هرگز نمی بینم تو را چندان که می آیم

مرا زین در مران چون با سگانت بسته ام عهدی

که تا جان در تنم باشد بود خاک درت جایم

بگرید زار و گوید جان ازین مشکل توان بردن

[...]

بابافغانی

چو نتوانم که در بزم تو بی‌موجب درون آیم

شوم دیوانه تا آبی برون بهر تماشایم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه