گنجور

 
سیدای نسفی

بهر قتل من زدی تیغ و فغان دارم هنوز

بر سر من ساعتی بنشین که جان دارم هنوز

از پریشانی چو سنبل مانده ام سر در کنار

گشته ام مویی و فکر آن میان دارم هنوز

چون کمان با آنکه از چشمم نشانی مانده است

لذت تیرش به مغز استخوان دارم هنوز

در گلستانی که مرغان کوس رحلت می زنند

ساده لوحی بین که فکر آشیان دارم هنوز

صحبت گرم مرا با آنکه دوران سرد کرد

آتشی چون شمع در رگهای جان دارم هنوز

می کشم هر شب غمش را تنگ چون گل در بغل

مهربانی های آن نامهربان دارم هنوز

قامتم با آنکه شد چون حلقه در ز انتظار

چشم همچون نقش پا بر آستان دارم هنوز

گرچه عمرم در بیان قصه هجران گذشت

در دل خود همچو گل صد داستان دارم هنوز

بلبلم گرچه خزان غنچه و گل دیده‌ام

گوشه چشمی ز لطف باغبان دارم هنوز

با وجود آنکه از گل داغها باشد مرا

خارخاری در جگر از گلستان دارم هنوز

ساکنان بوستان رفتند چون گل خانه خیز

چشم خود پوشیده فکر آشیان دارم هنوز

آه را تأثیر بسیار داشت از پشت دو تا

پیرم اما قوت تیر و کمان دارم هنوز

خانه خالی گشت از بالانشینان کس نماند

همچو نقش پای جا بر آستان دارم هنوز

عمرها شد سایه افگندت بر فرقم همای

روزیی خود را ز مشت استخوان دارم هنوز

مردم کنعان شدند از یوسف خود کامیاب

چشم در راه غبار کاروان دارم هنوز

در دهانم از غم روزی به جا دندان نماند

اشتها گردید پیر و فکر نان دارم هنوز

خامه ام را تکیه گاهی در جهان پیدا نشد

متکای خویش از تیغ زبان دارم هنوز

سیدا محتاج ارباب کرامت نیستم

از قناعت جو پر از آب روان دارم هنوز

 
sunny dark_mode