گنجور

 
ملا احمد نراقی

تا عیان گردد سر پنهان تو

پرتو اندازد به عالم جان تو

تا شود آن مغز خوش پیدا ز پوست

تا شناسد خلق بیگانه ز دوست

تا شناسد هریکی ذات از عرض

فربهی را واشناسد از مرض

خود همی دانست آن سلطان غیب

پاکی آن پاکزاد از شک و ریب

پاک می‌دانستش از هر غل و غش

صاف می‌دانستش و زیبا و خَوش

غیر مهرش را به جانش راه نیست

ره کلف را در رخ این ماه نیست

آن یکی ماه است و ماه بی کلف

آن بود خورشید در برج شرف

آن یکی دریای بی پهناستی

قطره‌هایش لؤلؤ لالاستی

هفت دریا پیش آن دریا نمی

روح قدسی در لباس آدمی

بود خورشیدی ولیکن از غمام

بود شمشیری ولیکن در نیام

خواست تا بر عالمی پیدا شود

نور او بر عالمی رخشا شود

دوستان را دوستی آرد به یاد

زامتحان بر وی دری از نو گشاد

کرده بودش امتحانها پیش ازین

خواست لیکن ابتلایی بس متین

نور او در کوره‌های تابناک

رفته و بیرون شده زیبا و پاک

نقش او را اندر آتش برده بود

صافش از آتش برون آورده بود

باز او را امتحان تازه خواست

در جهان او را بلند آوازه خواست

زرّ او را بُرد در آتش نخست

چونکه از آتش برون آمد درست

برد او را زیر سندان بلا

سکه دولت بر او زد برملا

سکه زد او را به نام خویشتن

کرد سرشارش ز جام خویشتن

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی