گنجور

 
ملا احمد نراقی

گفت قاضی گوش او را ای عمو

از چه رو دندان گرفتی روی رو

گفت خصم ای قاضی با داد و دین

افترا گوید نکردم اینچنین

عرش را ثابت کن آنگه نقش کن

ورنه بگذر ترک نقش و عرش کن

مدعی را گفت قاضی کو شهود

اندرین مطلب بیاور زود زود

گفت ای قاضی به غیر از این دو تن

هیچکس اینجا نبوده بی سخن

گر کسی بوده است کو گوید که بود

ورنه بشمارد دیت را این عنود

گفت قاضی هی چه می‌گویی بگو

دیگری غیر از خود و او را بگو

گفت غیر از او و من ای مؤتمن

دیگری آنجا نبود از مرد و زن

گوش خود بگرفت با دندان خویش

کرد آن را پاره پاره ریش ریش

گفت قاضی این چه ژاژ است و قصار

پیش چون من این سخنها واگذار

او نه اشتر تا تواند گوش خویش

هم به دندان خود کُند مجروح و ریش

گردنش گر گردن اشتر بدی

آنچه گفتی ممکن و درخور بدی

جمله گفتند از کهین و از مهین

آفرین بر فکر قاضی آفرین

غیر اشتر یا شترمرغ ای شگفت

کی تواند گوش خود دندان گرفت

خصم گفتا بنگر ای عاجز نواز

گردنش چون گردن اشتر دراز

گرنه اشتر تا بگیرد گوش خویش

همچو اشتر لیک باشد گردنیش

گرنه ابلیسند این قوم خسیس

گردنی دارند لیکن چون بلیس

همچو شیطان زین سبب گردن کشند

در تلاطم روز و شب چون آتشند

هست ازین گردن درازیهایشان

شرحه شرحه گوش جسم و گوش جان

خون جان از گوش و گردنشان نهان

نالهٔ جان‌ْشان رود تا آسمان

عذرها آرند بدتر از گناه

حالمان گردیده از شیطان تباه

هرچه کردند از گناه و خوی بد

لعن بر شیطان کنند افزون ز حد

نسبت آن را به شیطان می‌کنند

خود بری از ذنب و عصیان می‌کنند

رو رو ای شیطان کمین شاگرد تو

هست شیطان خفته زیر ورد تو

گرچه شیطان را بود گردن طویل

غافلی از گردن خود ای جلیل

گر همی جویی رهایی از فتن

تیغ برکش گردن خود را بزن

هی بزن این گردن ای گردن دراز

گردنی کوته بجو با آن بساز

هین ببین این گردن نفس لعین

از زمین بررفته تا عرش برین

ورنه می‌بینی به هم پیچیده است

گردن خود را به تو دزدیده است

نفس تو باشد سلجقانی سترگ

کاسه‌ای دارد بسی زفت و بزرگ

گردن و سر کرده در کاسه نهان

چون برآرد می‌کشد تا کهکشان

هان و هان غافل مشو زین سنگ پشت

کو هزاران چون تو را این سنگ کشت

پیش تو از ابلهی و کودنی

نیست پیدا زان سری و گردنی

باش تا پیدا شود صیدی ز دور

بین که گردن می‌کشد چون لندهور

گردنی چون رود نیل عسقلان

درکشد از ایروان تا قیروان

درکشد هم سعد را هم نحس را

هم ببلعد مرد صاحب نفس را

ای که گویی نفسم آرامیده است

سخت می‌بینم تو را بلعیده است

در درون این سلجقانی اسیر

کاسه‌هایش بر سرت بالا و زیر

مار ضحاکست نفس کافرت

سر برآورده است از دوش و سرت

طعمه می‌جوید تورا این تندبار

نی دمی آرام گیرد نی قرار

تا تو را بلعد کشد اندر گلو

یا بکوبی هم سر و هم دُمّ او

در تلاطم تا بود لوامه است

با تواَش صد جنگ و صد هنگامه است

عقل مار افتاد و نفست اژدها

روز و شب دارند با هم ماجرا

گر تو کوبیدی سر او می‌کند

ترک جنگ و مطمئنت می‌شود

ور تو را بلعید و عقلت را شکست

وای تو نفست کنون اماره است

تا نبلعیده تو را ای مرد خوب

سنگ برگیر و سر آن را بکوب

سنگ چه‌بْوَد ترک خواهشهای او

کندهٔ تقوی زدن بر پای او

سنگ چه‌بود یاد آن یار قدیم

تطمئن‌القلب باالذکرالحکیم

یاد او شاخی است انسش بار و بر

انس نخل دوستی آن را ثمر

دوستی افسون هر ارقم بود

دوستی تریاق جمله سم بود

آتشی باشد خس و خاشاک سوز

هر هوا و هر هوس را پاک سوز

تیشه‌ای باشد هوس را ریشه‌زن

خار بنهای هوا را بیخ‌کن

دوستی تیغی بود فولاد دم

صد طناب رشته را برد ز هم

دوستی ترکی بود تاراج گر

نی گذارد خانه نی سامان نه سر

هرچه غیر از دوست چون اختر بود

دوستی خورشید غارتگر بود

دوستی باد مراد است و هوا

موج توفانست و گرداب بلا

غیر طور عقل باشد طور عشق

کی تواند کس بفهمد غور عشق

طور عشق ای جان ورای طورهاست

عشق را هم لطفها هم جورهاست

لطف عشق از جان شیرین خوشتر است

جور او از لطف او شیرین‌تر است

مذالفت‌العشق و داعت‌الرسوم

طابت‌الاکدار صالحت‌الخصوم

عشق را با رسم و عادت کار نیست

بستهٔ این عالم پندار نیست

مذالت‌العشق داعت‌المنی

لیس غیر العشق للعاشق هوی

یا مریض‌العشق لاتبغی الدواء

ان داء العشق داء کل داء

یا ندیمی یا خلیلی بالا له

خلنی والعشق ما اطلب سواه

یا ندیمی فی‌اللیالی‌الغاسقه

قل حکایات‌القلوب‌العاشقه

یا سمیری دع حکایات‌العقول

لاتقل دعها لارباب العقول

دع اقاصیص‌القرون‌الخالیه

او حکایات العظام‌البالیه

یا ندیمی طال لیلی بالسهر

لم یصح ربک ولم تدلو السحر

قم وحدثنی حدیث‌العاشقین

من روایات‌الثقات‌الصادقین

قم وحدثنی احادیث‌الحبیب

لا تقل لی عن بعید او قریب

قم ترنم یا حبیبی بالعجل

واتبع ما قاله شیخ‌الجبل

بازگو از نجد و از یاران نجد

تا در و دیوار را آری به وجد

شمه‌ای از حال یاران باز گو

قصه‌ای زان دلبر طناز گو

شب دراز است ای ندیم قصه‌جو

قصهٔ آن زلف عنبربو بگو

حال آن چشمان بیمار سقیم

با دل بیمار من گو ای ندیم

تیره بنگر کلبهٔ تاریک من

سر کن از خورشید رخسارش سخن

شب دراز است ای رفیق نیکخو

قصهٔ فرهاد و شیرین را بگو

آب لب خندان شیرین باز کن

قصهٔ فرهاد و شیرین ساز کن

باز شیرین بر سر جور و جفاست

نازهای خشم آلودش به جاست

باز رویش شمع بزم خسرو است

بزم خسرو را ز رویش پرتو است

عشرت او باز در مشکوی اوست

روی شبدیزش به سوی کوی اوست

باز اندر قله‌های بیستون

می‌کشد فرهاد مسکین جام خون

تیشه آیا می‌زند بر بیستون

یا ز دستش تیشه افتاده کنون

گر کنون در بیستون فرهاد نیست

پس بگو این ناله و فریاد چیست

سخت می‌آید به گوش من روان

ناله‌ها از بیستون ای دوستان

ناله‌ای کز جز دل ناشاد نیست

این به غیر از نالهٔ فرهاد نیست

می‌درخشد برقی از آن کوهسار

سخت می‌آید به چشمم آن شرار

برق اگر نه‌از تیشهٔ فرهاد خاست

پس بگوییدم که این برق از کجاست

گر تن فرهاد مسکین خاک شد

کیْ ز جانش عشق شیرین پاک شد

عشق خود شهباز و رحمانی بود

آشیانش جان روحانی بود

تن اگر شد خاک جان خود زنده است

منزل دلدار را جوینده است

پا نهاده هر کجا روزی به ناز

جان در آنجا در طواف است و نیاز

شد چه از شیرین و فرهادت فراغ

رو ز لیلی و ز مجنون کن سراغ

باز گو احوال مجنون عرب

تا من دیوانه آیم در طرب

ای ندیم احوال مجنون باز گو

زانکه من دیوانه‌ام دیوانه‌جو

باز باشد چشم مجنون خون فشان

لیلی اندر حیّ چمد دامن کشان

باز مجنون سر بَرَد با دام و دد

باز وحشیشان به هر سو می‌رمد

باز با گوران و آهویان دشت

هست روزان و شبان در سیر و گشت

بسته آیا بر بنی عامر هنوز

ناله‌اش خواب شب و آرام روز

باز لیلی بر سر خشم است و ناز

یا در صلح و عنایت کرده باز

آیدم در گوش جان از کوی نجد

ناله‌ها گاهی به حسرت گه به وجد

دل هزاران ناله‌ها پر خون بود

این اثر از نالهٔ مجنون بود

بوی جان می‌آید از اتلال نجد

ساعتی با من بگو احوال نجد

ای خوشا نجد و خوشا یاران نجد

ای دریغا آن وفاداران نجد

باز گو با من از ایشان ای ندیم

زنده فرما امشب این عَظم رمیم

ورنه بگشاید تو را امشب زبان

گوش ده تا من بگویم داستان

تا بگویم داستان راستان

در نشاط آرم زمین تا آسمان

ای ندیم امشب به چشمم خواب نیست

در سرم هوش و دلم را تاب نیست

شور در دریای جانم اوفتاد

برق اندر آشیانم اوفتاد

نیم عقلم بود آن هم شد ز دست

نیم هوشم بود گشتم مست مست

این چه شور است ای خدا در جان من

حبذا این موج بی پایان من

گریه آمد نوح را آواز کن

کز پی توفان سفینه ساز کن

در دلم عشق آتشی افروخته

هرچه غیر از یاد جانان سوخته

عشق می‌گیرد عنان از دست من

تا چه سازد بر تن نیْ‌بست من

ای خدا فریاد از این خون گشته دل

داد از این دیوانهٔ طاقت گُسِل

عشق سرکش کار من را ساخته

سخت شوری بر سرم انداخته

عشق هرجا خرمن و خرگاه زد

عقل از آنجا رفت و پا بر راه زد

عشق بی پرواست چون پروا کند

کی ز عقل و جان و سر پر وا کند

لاابالی وار هر جایی رسید

هرچه آنجا دید در آتش کشید

عشق چه‌بْوَد آشنا بیگانه کن

فیلسوفان را همه دیوانه کن

نی شناسد سر ز پا نی پا ز سر

نی بود در قید دختر نی پسر

نی ز سر پروا کند نی تن نه جان

نی شناسد خانه و نی خانمان

گر سر فرزند جوید از پدر

بُرّدَش از خنجر بیداد سر

سر به کف گیرد که ای جانان من

این سر فرزند من این جان من

 
 
 
گلها برای اندروید