گنجور

 
 
 
مسعود سعد سلمان

دانم که وفا ز دل برانداخته ای

با آنکه مرا عدوست در ساخته ای

دل را ز وفا چرا بپرداخته ای

مانا که مرا تمام نشناخته ای

نصرالله منشی

آنی که ز دل وفا برانداخته ای،

با دشمن من تمام در ساخته ای؛

دل را زوفا چرا بپرداخته ای؟

مانا که مرا هنوز نشناخته ای!

باباافضل کاشانی

رندی باید، ز شهر خود تاخته‌ای

بنیاد وجود خود برانداخته‌ای

زین نادره‌ای، سوخته‌ای، ساخته‌ای

و آنگه به دمی هر دو جهان باخته‌ای

ظهیری سمرقندی

مانا که حریف خویش نشناخته ای

در ششدره می باش که بد باخته ای

اوحدی

بر برگ گل آن سه خال کانداخته‌ای

هندو بچگانند و تو نشناخته‌ای

دیدی که به بوی مردمی آمده‌اند

بر گوشهٔ چشم جایشان ساخته‌ای

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه