گنجور

 
مولانا

خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد

که نفی ذات من در وی همی اثبات من گردد

ز حرف عین چشم او ز ظرف جیم گوش او

شه شطرنج هفت اختر به حرفی مات من گردد

اگر زان سیب بن سیبی شکافم حوریی زاید

که عالم را فروگیرد رز و جنات من گردد

وگر مصحف به کف گیرم ز حیرت افتد از دستم

رخش سرعشر من خواند لبش آیات من گردد

جهان طورست و من موسی که من بی‌هوش و او رقصان

ولیکن این کسی داند که بر میقات من گردد

برآمد آفتاب جان که خیزید ای گران جانان

که گر بر کوه برتابم کمین ذرات من گردد

خمش چندان بنالیدم که تا صد قرن این عالم

در این هیهای من پیچد بر این هیهات من گردد