به تن با ما، به دل در مرغزاری
چو دربند شکاری تو شکاری
به تن این جا میانبسته چو نایی
به باطن همچو باد بیقراری
تنت چون جامه غوّاص بر خاک
تو چون ماهی روش در آب داری
در این دریا بسی رگهاست صافی
بسی رگهاست کان تیره است و تاری
صفای دل از آن رگهای صافی است
بدان رگ پی بری چون پر برآری
در آن رگها تو همچون خون نهانی
ور انگشتی نهم تو شرم داری
از آن رگهاست بانگ چنگ خوش رگ
ز عکس و لطف آن زاری است زاری
ز بحر بیکنار است این نواها
کی میغرد به موج از بیکناری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
جهان را نیست جز مردم شکاری
نه جز خور هست کس را نیز کاری
یکی مر گاو بر پروار را کس
جز از قصاب ناید خواستاری
کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر
[...]
چه سود از بندسخت و استواری
چو تو با او نکردی هوشیاری
بمو واجی چرا ته بیقراری
چو گل پروردهٔ باد بهاری
چرا گردی بکوه و دشت و صحرا
بجان او ندارم اختیاری
ندارم جز غم تو غمگساری
نه جز تیمار تو تیمارداری
مرا از تو غم تو یادگارست
از این بهتر چه باشد یادگاری
بدان تا روزگارم خوش کنی تو
[...]
می روشن درین شبهای تاری
چه میداری بیاور تا چه داری؟
به یاد خسرو عادل قزل خور
که او را شد مسلم شهریاری
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.