گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

آن بخاری نیز خود بر شمع زد

گشته بود از عشقش آسان آن کبد

آه سوزانش سوی گردون شده

در دل صدر جهان مهر آمده

گفته با خود در سحرگه کای احد

حال آن آوارهٔ ما چون بود

او گناهی کرد و ما دیدیم لیک

رحمت ما را نمی‌دانست نیک

خاطر مجرم ز ما ترسان شود

لیک صد اومید در ترسش بود

من بترسانم وقیح یاوه را

آنک ترسد من چه ترسانم ورا

بهر دیگ سرد آذر می‌رود

نه بدان کز جوش از سر می‌رود

آمنان را من بترسانم به علم

خایفان را ترس بردارم به حلم

پاره‌دوزم پاره در موضع نهم

هر کسی را شربت اندر خور دهم

هست سر مرد چون بیخ درخت

زان بروید برگهاش از چوب سخت

درخور آن بیخ رسته برگها

در درخت و در نفوس و در نهی

برفلک پرهاست ز اشجار وفا

اصلها ثابت و فرعه فی السما

چون برست از عشق پر بر آسمان

چون نروید در دل صدر جهان

موج می‌زد در دلش عفو گنه

که ز هر دل تا دل آمد روزنه

که ز دل تا دل یقین روزن بود

نه جدا و دور چون دو تن بود

متصل نبود سفال دو چراغ

نورشان ممزوج باشد در مساغ

هیچ عاشق خود نباشد وصل‌جو

که نه معشوقش بود جویای او

لیک عشق عاشقان تن زه کند

عشق معشوقان خوش و فربه کند

چون درین دل برق مهر دوست جست

اندر آن دل دوستی می‌دان که هست

در دل تو مهر حق چون شد دوتو

هست حق را بی گمانی مهر تو

هیچ بانگ کف زدن ناید بدر

از یکی دست تو بی دستی دگر

تشنه می‌نالد که ای آب گوار

آب هم نالد که کو آن آب‌خوار

جذب آبست این عطش در جان ما

ما از آن او و او هم آن ما

حکمت حق در قضا و در قدر

کرد ما را عاشقان همدگر

جمله اجزای جهان زان حکم پیش

جفت جفت و عاشقان جفت خویش

هست هر جزوی ز عالم جفت‌خواه

راست همچون کهربا و برگ کاه

آسمان گوید زمین را مرحبا

با توم چون آهن و آهن‌ربا

آسمان مرد و زمین زن در خرد

هرچه آن انداخت این می‌پرورد

چون نماند گرمیش بفرستد او

چون نماند تری و نم بدهد او

برج خاکی خاک ارضی را مدد

برج آبی تریش اندر دمد

برج بادی ابر سوی او برد

تا بخارات وخم را بر کشد

برج آتش گرمی خورشید ازو

همچو تابهٔ سرخ ز آتش پشت و رو

هست سرگردان فلک اندر زمن

همچو مردان گرد مکسب بهر زن

وین زمین کدبانویها می‌کند

بر ولادات و رضاعش می‌تند

پس زمین و چرخ را دان هوشمند

چونک کار هوشمندان می‌کنند

گر نه از هم این دو دلبر می‌مزند

پس چرا چون جفت در هم می‌خزند

بی زمین کی گل بروید و ارغوان

پس چه زاید ز آب و تاب آسمان

بهر آن میلست در ماده به نر

تا بود تکمیل کار همدگر

میل اندر مرد و زن حق زان نهاد

تا بقا یابد جهان زین اتحاد

میل هر جزوی به جزوی هم نهد

ز اتحاد هر دو تولیدی زهد

شب چنین با روز اندر اعتناق

مختلف در صورت اما اتفاق

روز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند

لیک هر دو یک حقیقت می‌تنند

هر یکی خواهان دگر را همچو خویش

از پی تکمیل فعل و کار خویش

زانک بی شب دخل نبود طبع را

پس چه اندر خرج آرد روزها