گنجور

 
مولانا

آن زنی هر سال زاییدی پسر

بیش از شش مه نبودی عمرور

یاسه مه یا چار مه گشتی تباه

ناله کرد آن زن که افغان ای اله

نه مهم بارست و سه ماهم فرح

نعمتم زوتر رو از قوس قزح

پیش مردان خدا کردی نفیر

زین شکایت آن زن از درد نذیر

بیست فرزند این‌چنین در گور رفت

آتشی در جانشان افتاد تفت

تا شبی بنمود او را جنتی

باقیی سبزی خوشی بی ضنتی

باغ گفتم نعمت بی‌کیف را

کاصل نعمتهاست و مجمع باغها

ورنه لا عین رات چه جای باغ

گفت نور غیب را یزدان چراغ

مثل نبود آن مثال آن بود

تا برد بوی آنک او حیران بود

حاصل آن زن دید آن را مست شد

زان تجلی آن ضعیف از دست شد

دید در قصری نبشته نام خویش

آن خود دانستش آن محبوب‌کیش

بعد از آن گفتند کین نعمت وراست

کو بجان بازی به جز صادق نخاست

خدمت بسیار می‌بایست کرد

مر ترا تا بر خوری زین چاشت‌خورد

چون تو کاهل بودی اندر التجا

آن مصیبتها عوض دادت خدا

گفت یا رب تا به صد سال و فزون

این چنینم ده بریز از من تو خون

اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش

دید در وی جمله فرزندان خویش

گفت از من کم شد از تو گم نشد

بی دو چشم غیب کس مردم نشد

تو نکردی فصد و از بینی دوید

خون افزون تا ز تب جانت رهید

مغز هر میوه بهست از پوستش

پوست دان تن را و مغز آن دوستش

مغز نغزی دارد آخر آدمی

یکدمی آن را طلب گر زان دمی