گنجور

 
مولانا

تا یکی یاری ز یاران رسول

در دلش انکار آمد زان نکول

که چنین پیران با شیب و وقار

می‌کندشان این پیمبر شرمسار

کو کرم کو سترپوشی کو حیا

صد هزاران عیب پوشند انبیا

باز در دل زود استغفار کرد

تا نگردد ز اعتراض او روی‌زرد

شومی یاری اصحاب نفاق

کرد مؤمن را چو ایشان زشت و عاق

باز می‌زارید کای علام سر

مر مرا مگذار بر کفران مصر

دل به دستم نیست همچون دید چشم

ورنه دل را سوزمی این دم ز خشم

اندرین اندیشه خوابش در ربود

مسجد ایشانش پر سرگین نمود

سنگهاش اندر حدث جای تباه

می‌دمید از سنگها دود سیاه

دود در حلقش شد و حلقش بخست

از نهیب دود تلخ از خواب جست

در زمان در رو فتاد و می‌گریست

کای خدا اینها نشان منکریست

خلم بهتر از چنین حلم ای خدا

که کند از نور ایمانم جدا

گر بکاوی کوشش اهل مجاز

تو بتو گنده بود همچون پیاز

هر یکی از یکدگر بی مغزتر

صادقان را یک ز دیگر نغزتر

صد کمر آن قوم بسته بر قبا

بهر هدم مسجد اهل قبا

همچو آن اصحاب فیل اندر حبش

کعبه‌ای کردند حق آتش زدش

قصد کعبه ساختند از انتقام

حالشان چون شد فرو خوان از کلام

مر سیه‌رویان دین را خود جهیز

نیست الا حیلت و مکر و ستیز

هر صحابی دید زان مسجد عیان

واقعه تا شد یقینشان سر آن

واقعات ار باز گویم یک بیک

پس یقین گردد صفا بر اهل شک

لیک می‌ترسم ز کشف رازشان

نازنینانند و زیبد نازشان

شرع بی تقلید می‌پذرفته‌اند

بی محک آن نقد را بگرفته‌اند

حکمت قرآن چو ضالهٔ مؤمنست

هر کسی در ضالهٔ خود موقنست