گنجور

 
مولانا

کی گذارد آنک رشک روشنیست

تا بگویم آنچ فرض و گفتنیست

بحر کف پیش آرد و سدی کند

جر کند وز بعد جر مدی کند

این زمان بشنو چه مانع شد مگر

مستمع را رفت دل جای دگر

خاطرش شد سوی صوفی قنق

اندر آن سودا فرو شد تا عنق

لازم آمد باز رفتن زین مقال

سوی آن افسانه بهر وصف حال

صوفی آن صورت مپندار ای عزیز

همچو طفلان تا کی از جوز و مویز

جسم ما جوز و مویزست ای پسر

گر تو مردی زین دو چیز اندر گذر

ور تو اندر نگذری اکرام حق

بگذراند مر ترا از نه طبق

بشنو اکنون صورت افسانه را

لیک هین از که جداکن دانه را