گنجور

 
مولانا

در خبر آمد که آن معّاویه

خفته بد در قصر در یک زاویه

قصر را از اندرون در بسته بود

کز زیارتهای مردم خسته بود

ناگهان مردی ورا بیدار کرد

چشم چون بگشاد پنهان گشت مرد

گفت اندر قصر کس را ره نبود

کیست کین گستاخی و جرات نمود

گرد برگشت و طلب کرد آن زمان

تا بیاید زان نهان گشته نشان

او پس در مدبری را دید کو

در پس پرده نهان می‌کرد رو

گفت هی تو کیستی نام تو چیست

گفت نامم فاش ابلیس شقیست

گفت بیدارم چرا کردی بجد

راست گو با من مگو بر عکس و ضد