گنجور

 
مولانا

زاهدی بُد در میان بادیه

در عبادت غرق چون عبادیه

حاجیان آنجا رسیدند از بلاد

دیده‌شان بر زاهد خشک اوفتاد

جای زاهد خشک بود او ترمزاج

از سموم بادیه بودش علاج

حاجیان حیران شدند از وحدتش

و آن سلامت در میان آفتش

در نماز استاده بد بر روی ریگ

ریگ کز تَفش بجوشد آب دیگ

گفتیی سرمست در سبزه و گلست

یا سواره بر براق و دلدلست

یا که پایش بر حریر و حله‌هاست

یا سموم او را به از باد صباست

پس بماندند آن جماعت با نیاز

تا شود درویش فارغ از نماز

چون ز استغراق باز آمد فقیر

زان جماعت زندهٔ روشن‌ضمیر

دید کآبش می‌چکید از دست و رو

جامه‌اش تر بود از آثار وضو

پس بپرسیدش که آبت از کجاست

دست را بر داشت کز سوی سماست

گفت هر گاهی که خواهی می‌رسد

بی ز چاه و بی ز حبل من مسد

مشکل ما حل کن ای سلطان دین

تا ببخشد حال تو ما را یقین

وا نما سری ز اسرارت بما

تا ببریم از میان زنارها

چشم را بگشود سوی آسمان

که اجابت کن دعای حاجیان

رزق‌جویی را ز بالا خوگرم

تو ز بالا بر گشودستی درم

ای نموده تو مکان از لامکان

فی السماء رزقکم کرده عیان

در میان این مناجات ابر خوش

زود پیدا شد چو پیل آب‌کش

همچو آب از مشک باریدن گرفت

در گو و در غارها مسکن گرفت

ابر می‌بارید چون مشک اشکها

حاجیان جمله گشاده مشکها

یک جماعت زان عجایب کارها

می‌بریدند از میان زنارها

قوم دیگر را یقین در ازدیاد

زین عجب والله اعلم بالرشاد

قوم دیگر ناپذیرا ترش و خام

ناقصان سرمدی تم الکلام