گنجور

 
مولانا

گفت خرگوش الامان عذریم هست

گر دهد عفو خداوندیت دست

گفت چه عذر ای قصور ابلهان

این زمان آیند در پیش شهان

مرغ بی‌وقتی سرت باید برید

عذر احمق را نمی‌شاید شنید

عذر احمق بتر از جرمش بود

عذر نادان زهر هر دانش بود

عذرت ای خرگوش از دانش تهی

من نه خرگوشم که در گوشم نهی

گفت ای شه ناکسی را کس شمار

عذر استم دیده‌ای را گوش دار

خاص از بهر زکات جاه خود

گمرهی را تو مران از راه خود

بحر کو آبی به هر جو می‌دهد

هر خسی را بر سر و رو می‌نهد

کم نخواهد گشت دریا زین کرم

از کرم دریا نگردد بیش و کم

گفت دارم من کرم بر جای او

جامهٔ هر کس برم بالای او

گفت بشنو گر نباشم جای لطف

سر نهادم پیش اژدرهای عنف

من به وقت چاشت در راه آمدم

با رفیق خود سوی شاه آمدم

با من از بهر تو خرگوشی دگر

جفت و همره کرده بودند آن نفر

شیری اندر راه قصد بنده کرد

قصد هر دو همره آینده کرد

گفتمش ما بنده شاهنشهیم

خواجه‌تاشانِ کِهِ آن درگهیم

گفت شاهنشه کی باشد شرم دار

پیش من تو یاد هر ناکس میار

هم ترا و هم شهت را بر درم

گر تو با یارت بگردید از درم

گفتمش بگذار تا بار دگر

روی شه بینم برم از تو خبر

گفت همره را گرو نه پیش من

ور نه قربانی تو اندر کیش من

لابه کردیمش بسی سودی نکرد

یار من بستد مرا بگذاشت فرد

یارم از زفتی دو چندان بد که من

هم به لطف و هم به خوبی هم به تن

بعد ازین زان شیر این ره بسته شد

حال ما این بود و با تو گفته شد

از وظیفه بعد ازین اومید بُر

حق همی گویم ترا والحق مُر

گر وظیفه بایدت ره پاک کن

هین بیا و دفع آن بی‌باک کن