گنجور

 
مولانا

گفت من تیغ از پی حق می‌زنم

بندهٔ حقم نه مامور تنم

شیر حقم نیستم شیر هوا

فعل من بر دین من باشد گوا

ما رمیت اذ رمیتم در حراب

من چو تیغم وان زننده آفتاب

رخت خود را من ز ره بر داشتم

غیر حق را من عدم انگاشتم

سایه‌ای‌ام کدخداام آفتاب

حاجبم من نیستم او را حجاب

من چو تیغم پر گهرهای وصال

زنده گردانم نه کشته در قتال

خون نپوشد گوهر تیغ مرا

باد از جا کی برد میغ مرا

که نیم کوهم ز حلم و صبر و داد

کوه را کی در رباید تند باد

آنک از بادی رود از جا خسیست

زانک باد ناموافق خود بسیست

باد خشم و باد شهوت باد آز

برد او را که نبود اهل نماز

کوهم و هستی من بنیاد اوست

ور شوم چون کاه بادم یاد اوست

جز به باد او نجنبد میل من

نیست جز عشق احد سرخیل من

خشم بر شاهان شه و ما را غلام

خشم را هم بسته‌ام زیر لگام

تیغ حلمم گردن خشمم زدست

خشم حق بر من چو رحمت آمدست

غرق نورم گرچه سقفم شد خراب

روضه گشتم گرچه هستم بوتراب

چون در آمد علتی اندر غزا

تیغ را دیدم نهان کردن سزا

تا احب لله آید نام من

تا که ابغض لله آید کام من

تا که اعطا لله آید جود من

تا که امسک لله آید بود من

بخل من لله عطا لله و بس

جمله لله‌ام نیم من آن کس

وانچ لله می‌کنم تقلید نیست

نیست تخییل و گمان جز دید نیست

ز اجتهاد و از تحری رسته‌ام

آستین بر دامن حق بسته‌ام

گر همی‌پرم همی‌بینم مطار

ور همی‌گردم همی‌بینم مدار

ور کشم باری بدانم تا کجا

ماهم و خورشید پیشم پیشوا

بیش ازین با خلق گفتن روی نیست

بحر را گنجایی اندر جوی نیست

پست می‌گویم به اندازهٔ عقول

عیب نبود این بود کار رسول

از غرض حرم گواهی حر شنو

که گواهی بندگان نه ارزد دو جو

در شریعت مر گواهی بنده را

نیست قدری وقت دعوی و قضا

گر هزاران بنده باشندت گواه

بر نسنجد شرع ایشان را به کاه

بندهٔ شهوت بتر نزدیک حق

از غلام و بندگان مسترق

کین بیک لفظی شود از خواجه حر

وان زید شیرین میرد سخت مر

بندهٔ شهوت ندارد خود خلاص

جز به فضل ایزد و انعام خاص

در چهی افتاد کان را غور نیست

وان گناه اوست جبر و جور نیست

در چهی انداخت او خود را که من

درخور قعرش نمی‌یابم رسن

بس کنم گر این سخن افزون شود

خود جگر چه بود که خارا خون شود

این جگرها خون نشد نه از سختی است

غفلت و مشغولی و بدبختی است

خون شود روزی که خونش سود نیست

خون شو آن وقتی که خون مردود نیست

چون گواهی بندگان مقبول نیست

عدل او باشد که بندهٔ غول نیست

گشت ارسلناک شاهد در نذر

زانک بود از کون او حر بن حر

چونک حرم خشم کی بندد مرا

نیست اینجا جز صفات حق در آ

اندر آ کآزاد کردت فضل حق

زانک رحمت داشت بر خشمش سبق

اندر آ اکنون که رستی از خطر

سنگ بودی کیمیا کردت گهر

رسته‌ای از کفر و خارستان او

چون گلی بشکف به سروستان هو

تو منی و من توم ای محتشم

تو علی بودی علی را چون کشم

معصیت کردی به از هر طاعتی

آسمان پیموده‌ای در ساعتی

بس خجسته معصیت کان کرد مرد

نه ز خاری بر دمد اوراق ورد

نه گناه عمر و قصد رسول

می‌کشیدش تا بدرگاه قبول

نه بسحر ساحران فرعونشان

می‌کشید و گشت دولت عونشان

گر نبودی سحرشان و آن جحود

کی کشیدیشان به فرعون عنود

کی بدیدندی عصا و معجزات

معصیت طاعت شد ای قوم عصات

ناامیدی را خدا گردن زدست

چون گنه مانند طاعت آمدست

چون مبدل می‌کند او سیئات

طاعتی‌اش می‌کند رغم وشات

زین شود مرجوم شیطان رجیم

وز حسد او بطرقد گردد دو نیم

او بکوشد تا گناهی پرورد

زان گنه ما را به چاهی آورد

چون ببیند کان گنه شد طاعتی

گردد او را نامبارک ساعتی

اندر آ من در گشادم مر ترا

تف زدی و تحفه دادم مر ترا

مر جفاگر را چنینها می‌دهم

پیش پای چپ چه سان سر می‌نهم

پس وفاگر را چه بخشم تو بدان

گنجها و ملکهای جاودان