گنجور

 
مولانا

گرگ را بر کند سر، آن سرفراز

تا نماند دوسری و امتیاز

فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر

چون نبودی مرده در پیش امیر

بعد از آن رو شیر با روباه کرد

گفت این را بخش کن از بهر خورد

سجده کرد و گفت کین گاو سمین

چاشت‌خوردت باشد ای شاه گزین

وان بز از بهر میان روز را

یخنیی باشد شه پیروز را

و آن دگر خرگوش بهر شام هم

شب‌چرهٔ این شاه با لطف و کرم

گفت ای روبه تو عدل افروختی

این چنین قسمت ز کی آموختی

از کجا آموختی این ای بزرگ

گفت ای شاه جهان از حال گرگ

گفت چون در عشق ما گشتی گرو

هر سه را بر گیر و بستان و برو

روبها چون جملگی ما را شدی

چونت آزاریم چون تو ما شدی

ما ترا و جمله اشکاران ترا

پای بر گردون هفتم نه بر آ

چون گرفتی عبرت از گرگ دنی

پس تو روبه نیستی شیر منی

عاقل آن باشد که عبرت گیرد از

مرگ یاران در بلای محترز

روبه آن دم بر زبان صد شکر راند

که مرا شیر از پی آن گرگ خواند

گر مرا اول بفرمودی که تو

بخش کن این را، که بردی جان ازو

پس سپاس او را که ما را در جهان

کرد پیدا از پس پیشینیان

تا شنیدیم آن سیاستهای حق

بر قرون ماضیه اندر سبق

تا که ما از حال آن گرگان پیش

همچو روبه پاس خود داریم بیش

امت مرحومه زین رو خواندمان

آن رسول حق و صادق در بیان

استخوان و پشم آن گرگان عیان

بنگرید و پند گیرید ای مهان

عاقل از سر بنهد این هستی و باد

چون شنید انجام فرعونان و عاد

ور بننهد دیگران از حال او

عبرتی گیرند از اضلال او