گنجور

 
مولانا

آن سبوی آب را در پیش داشت

تخم خدمت رادر آن حضرت بکاشت

گفت این هدیه بدان سلطان برید

سایل شه را ز حاجت وا خرید

آب شیرین و سبوی سبز و نَوْ

ز آب بارانی که جمع آمد به گَوْ

خنده می‌آمد نقیبان را از آن

لیک پذرفتند آن را همچو جان

زانک لطف شاه خوب با خبر

کرده بود اندر همه ارکان اثر

خوی شاهان در رعیت جا کند

چرخ اخضر خاک را خضرا کند

شه چو حوضی دان حشم چون لوله‌ها

آب از لوله روان در گوله‌ها

چونک آب جمله از حوضیست پاک

هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک

ور در آن حوض آب شورست و پلید

هر یکی لوله همان آرد پدید

زانک پیوستست هر لوله به حوض

خوض کن در معنی این حرف خوض

لطف شاهنشاه جان بی‌وطن

چون اثر کردست اندر کل تن

لطف عقل خوش‌نهاد خوش‌نسب

چون همه تن را در آرد در ادب

عشق شنگ بی‌قرار بی سکون

چون در آرد کل تن را در جنون

لطف آب بحر کو چون کوثرست

سنگ‌ریزه‌ش جمله در و گوهرست

هر هنر که استا بدان معروف شد

جان شاگردان بدان موصوف شد

پیش استاد اصولی هم اصول

خواند آن شاگرد چست با حصول

پیش استاد فقیه آن فقه‌خوان

فقه خواند نه اصول اندر بیان

پیش استادی که او نحوی بود

جان شاگردش ازو نحوی شود

باز استادی که او محو رهست

جان شاگردش ازو محو شهست

زین همه انواع دانش روز مرگ

دانش فقرست ساز راه و برگ