گنجور

 
مولانا

چون حکیمک اعتقادی کرده است

کآسمان بیضه زمین چون زرده است

گفت سایل چون بماند این خاکدان

در میان این محیط آسمان

همچو قندیلی معلق در هوا

نه باسفل می‌رود نه بر علا

آن حکیمش گفت کز جذب سما

از جهات شش بماند اندر هوا

چون ز مغناطیس قبهٔ ریخته

درمیان ماند آهنی آویخته

آن دگر گفت آسمان با صفا

کی کشد در خود زمین تیره را

بلک دفعش می‌کند از شش جهات

زان بماند اندر میان عاصفات

پس ز دفع خاطر اهل کمال

جان فرعونان بماند اندر ضلال

پس ز دفع این جهان و آن جهان

مانده‌اند این بی‌رهان بی این و آن

سر کشی از بندگان ذوالجلال

دان که دارند از وجود تو ملال

کهربا دارند چون پیدا کنند

کاه هستی ترا شیدا کنند

کهربای خویش چون پنهان کنند

زود تسلیم ترا طغیان کنند

آنچنان که مرتبهٔ حیوانیست

کو اسیر و سغبهٔ انسانیست

مرتبهٔ انسان به دست اولیا

سغبه چون حیوان شناسش ای کیا

بندهٔ خود خواند احمد در رشاد

جمله عالم را بخوان قل یا عباد

عقل تو همچون شتربان تو شتر

می‌کشاند هر طرف در حکم مر

عقل عقلند اولیا و عقلها

بر مثال اشتران تا انتها

اندریشان بنگر آخر ز اعتبار

یک قلاووزست جان صد هزار

چه قلاووز و چه اشتربان بیاب

دیده‌ای کان دیده بیند آفتاب

یک جهان در شب بمانده میخ‌دوز

منتظر موقوف خورشیدست و روز

اینت خورشیدی نهان در ذره‌ای

شیر نر در پوستین بره‌ای

اینت دریایی نهان در زیر کاه

پا برین که هین منه با اشتباه

اشتباهی و گمانی را درون

رحمت حقست بهر رهنمون

هر پیمبر فرد آمد در جهان

فرد بود آن رهنمایش در نهان

عالم کبری به قدرت سحر کرد

کرد خود را در کهین نقشی نورد

ابلهانش فرد دیدند و ضعیف

کی ضعیفست آن که با شَه شُد حریف

ابلهان گفتند مردی بیش نیست

وای آنکو عاقبت‌اندیش نیست