گنجور

 
مشتاق اصفهانی

به ناله صبحدمم بلبل خوش‌الحان گفت

که از جفای گل آن می‌کشم که نتوان گفت

به گوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت

غمی‌ست عشق که نتوان نهفت و نتوان گفت

جگرخراش از آن شد صفیر مرغ اسیر

که هرچه گفت ز محرومی گلستان گفت

حدیث پیک صبا کرد بازم آشفته

که گفت قصه زلف تو و پریشان گفت

کسی که سر زد از او راز عشق فرقی نیست

گر آشکار نگفت این حدیث و پنهان گفت

ز دوری چمن آن بلبلم که تا جان داد

به ناله قصه دور و دراز هجران گفت

مزن ز حوصله گو لاف خستگی در عشق

که درد خود به طبیب از برای درمان گفت

نکرده خدمت استاد کس نشد استاد

نخستم این سخن استاد در دبستان گفت

چنان برت بخروشم که عندلیب به گل

به ناله درد دل خویش با صد افغان گفت

نظر به همت مشتاق کن که در همه عمر

نگفت جز سخن عشق و هرچه گفت آن گفت

 
 
 
sunny dark_mode